ه گزارش مشرق به نقل از قاصد، سردار جعفر جهروتیزاده یکی از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس است که در کتاب خاطرات خود با عنوان «نبرد درالوک» چگونگی شهادت حاج ابراهیم همت را در 17 اسفند 62 در عملیات خیبر به زیبایی توصیف میکند: «... قبل از عملیات خیبر به اتفاق حاج همت و چند نفر دیگر از بچهها وارد منطقه عملیاتی شدیم. نیروهای اطلاعات عملیات مشغول شناسایی بودند و کار برایشان به سبب هور و نیزاری بودن منطقه دشوار بود. از طرف دیگر، افراد بومی نیز در منطقه، وسط هور ساکن بودند و به ماهی گیری و کارهای دیگری میپرداختند. همین موضوع باعث میشد که نیروهای شناسایی تهدید شوند به ویژه از سوی بومیان که قطعا عراقیها کسانی را در میان آنها داشتند که هرگونه تحرکی را گزارش کنند. در این زمان لشکر 27 در چند جا عقبه داشت. پادگان دوکوهه به عنوان عقبه اصلی و پادگان ابوذر که بعد از والفجر 4 نیروهای لشکر در آنجا باقیمانده بودند...
شناساییهای عملیات خیبر ادامه پیدا کرد و دست آخر قرار شد که تعداد محدودی از نیروهای بعضی از یگانها برای راه اندازی مقرها و بنههای تدارکاتی وارد منطقه شوند. تعدادی از نیروهای واحد ادوات هم آمدند تا منطقه را برای عملیات آماده کتند.
شکستن خط طلائیه با عبور از معبر 20 سانتی
بالاخره شب عملیات فرا رسید. محور لشکر 27 منطقه طلائیه بود. البته بعضی از یگانهای لشکر هم قرار بود در داخل جزیره مجنون عمل کنند. لشک عاشورا و لشکر کربلا نیز محل مأموریتشان داخل جزیره بود. باید در طلائیه خط را میشکستیم و جلو میرفتیم و میرسیدیم به جادهای که میخورد به شهر» نشوه «عراق و منطقه بصره. مأموریت لشکر 27 در حقیقت این بود که از این قسمت راه را باز کند. در مقابلمان هم کانالی به عمق 50 متر وجود داشت.
شب اول عملیات باید از روی دژی میرفتیم که تا یک نقطهای ادامه داشت و پس از آن نقطه کاملا بسته میشد و پشتش میدان مین بود و بعد سنگرهای کمین و سنگرهای نیروهای عراقی. تا این نقطه که دژ ادامه داشت در دید عراقیها نبودیم. راهی هم که کنار دژ برای عبور نیروها وجود داشت 20 سانتیمتر بیشتر عرض نداشت. یک طرف این راه دیواره دژ بود- در سمت چپ- و طرف دیگرش هم آب. نیروها باید از این راه 20 سانتیمتری عبور میکردند تا به میدان مین میرسیدند و پس از خنثی کردن مینها و باز شدن معبر به خط دشمن میزدند.
دشمن تمام امکانات و تسلیحاتش را بسیج کرده بود روی این معبر 20 سانتی متری تا از عبور نیروها جلوگیری کند. دو تا دوشیکا کار گذاشته بوددند و چهار تا کاتیوشای چهل تایی. فکرش را بکنید در چند لحظه 120 گلوله کاتیوشا رو این معبری که 20 سانتیمتر عرض داشت و 700 یا 800 متر طول، میریخت.
با تعدادی از بچههای تخریب خودمان را رساندیم به میدان مین و معبر باز کردیم. چند نفری از بچههای تخریب به شهادت رسیدند ولی نیروها از معبر کنار دژ نتوانستند عبور کنند. آتش عراقیها چنان سنگین بود که بیشتر بچهها به شهادت رسیدند و راه بسته شد. من که میخواستم برگردم عقب دیدم راه نیست مگر اینکه پا بگذارم رو جنازه بچهها. بعضی جاها دژ میپیچید و در تیررس مستقیم نبود اما کاتیوشا بیداد میکرد. لحظهای نبود که گلولهای بر زمین نخورد. آن شب عراق به ندرت از خمپاره استفاده کرد و بیشتر آتش کاتیوشا سر بچهها ریخت. ناچار پا رو جنازه بچهها گذاشتم و آمدم...
فقط ما سه نفر ماندهایم، اگر میگویید سه نفری حمله کنیم!
آن شب عملیات متوقف ماند و همه چیز کشید به روز دیگر. شب بعد یک گردان عملیات را آغاز کرد و رفت جلو و تعداد زیادی شهید و مجروح داد. آن شب هم عملیات موفق نبود و نتوانستیم خط دشمن را بشکنیم. عراق چنان این دژ را زیر آتش میگرفت که پرنده نمیتوانست پر بزند. از قرارگاه تأکید داشتند که هر طور شده خط شکسته شود. بیشتر نیروها به شهادت رسیده بودند و دیگر امیدی نبود که آن شب کاری انجام شود.
من و حاج عباس کریمی و رضا دستواره رفتیم جلو. از روی شهدا رد شدیم و رفتیم دیدیم که به غیر از تعدادی نیرو بیشتر بچههایی که جلو رفتهاند همه به شهادت رسیدهاند. تأکید برای شکستن خط به خاطر این بود که با متوقف شدن عملیات در این قسمت عملیات در جزیره هم به مشکل برخورده بود.
آن شب حاج همت پشت بیسیم دائم میگفت:» آقا از قرارگاه میگویند باید امشب خط شکسته شود «... نیمههای شب پس از دیدن شرایط و اوضاع به این نتیجه رسیدیم که واقعا هیچ راهی وجود ندارد. رحیم صفوی آمده بود روی خط بیسیم و ما مستقیم صدای او را میشنیدیم که میگفت: هرطور هست باید خط شکسته شود. من پشت بیسیم یک طوری مطلب را رساندم که: آقاجان فقط ما سه نفر ماندهایم اگر میگویید سه نفری حمله کنیم! وقتی فهمیدند که وضعیت مناسب نیست گفتند؛ برگردید عقب.
شبهای بعد حمله از کنار دژ منتفی شد و بنا شد برای عبور از کانال محورهای دیگر را انتخاب کنیم. برای عبور از کانال هر شب یکی از گردانها مأمور انداختن پل روی کانال و عبور از آن میشد. دست آخر قرار شد چند نفری از بچههای تخریب شناکنان از کانال عبور کنند و آن سو سنگرهای دشمن را خفه کنند و پس از باز کردن معبر در میدان مین، نیروهای دیگر، این سوی کانال پل بزنند و رد بشوند. بچههای تخریب پریدند تو آب که بروند آن طرف اما زیر آتش سنگین دشمن موفق به این کار نشدند.
آخرین شب عبور از کانال را به عهده من گذاشتند. یک مقدار محور را تغییر دادم و رفتم سمت دیگر. دوباره از بچههای تخریب تعدادی شناگر انتخاب کردیم و رفتیم پشت خط. شب خیلی عجیبی بود. بین رضا دستواره و حاج عباس کریمی از یک طرف و حاج همت هم از طرف دیگر درگیری لفظی پیش آمد. آن دو میگفتند: امشب نباید این کار انجام شود و حاج همت هم میگفت: دستور از بالاست و امشب باید از کانال رد بشویم. بعد از درگیری لفظی شدیدی که پیش آمد بنابر این شد که کار انجام شود. حاج همت هم به من گفت: برو جلو و این کار را انجام بده.
آتش عراقیها امان از همه بریده بود. بعد از اینکه از آن محور ناامید شدیم قرار شد لشکر داخل جزیره برود. با حاج همت و چند نفر دیگر از بچهها رفتیم داخل جزیره برای شناسایی تا پشت سرمان هم نیروها بیایند. در جزیره نیروها برای تردد باید از پلهایی که به پل خیبری معروف شدند استفاده میکردند یا از هاورکرافت. بعد از شناسایی برگشتیم و به همراه تعدادی از بچههای تخریب به داخل جزیره رفتیم. البته زمانی که ما در طلائیه عمل میکردیم گردان مالک به فرماندهی» کارور «در جزیره عمل میکرد و کارور نیز همان جا به شهادت رسید.
جزیره تقسیم شده بود به دو محور: محور شمالی و محور جنوبی. هواپیماهای دشمن به شدت جزیره را بمباران میکردند. شاید در یکروز نود هواپیما هم زمان جزیره را بمباران میکردند. در جزیره نیروها فقط رو دژها جا گرفته بودند و بقیه منطقه آب و نیزار بود. یکهو میدیدی ده فروند هواپیما به ستون یک دژ را بمباران میکنند و میروند. حاج همت میگفت:» بیپدر و مادرها انگار برای مرغ و خروس دانه میپاشند.
نزدیک خط یک آلونک گلی بود که ظاهرا از قبل بومیها آن را ساخته بودند. حاج همت بیسیم و تشکیلات مخابراتی را در آنجا مستقر کرده بود و با فرماندهان در ارتباط بود. بعد از اینکه نیروها در جزیره مستقر شدندف من و حاج همت سوار موتور شدیم تا برویم عقب ببینیم وضعیت چه طور است.
شهید همت: «مثل اینکه خدا ما را طلبیده»
در آن چند ساعتی که ارتباط با خط مقدم قطع شده بود حاج همت به من گفت: حالا هی نیرو از این طرف میفرستیم که برود و خبر بیاورد ولی هرکس رفته برنگشته. یک سه راهی به نام سه راهی مرگ بود که هرکس میرفت محال بود بتواند از آن عبور کند. حاج همت به مرتضی قربانی- فرمانده لشکر25 کربلا- گفت: یکی دو نفر را بفرستند خبر بیاورند تا ببینم اوضاع چه شکلی است. قربانی گفت: من هیچکس را ندارم، هرکس را فرستادم رفت و برنگشت. حاجی سری تکان داد و راه افتاد سمت جزیره. قبل از راه افتادن جملهای گفت که هیچوقت یادم نمیرود: «مثل اینکه خدا ما را طلبیده».
بعد از رفتن حاجی من با یکنفر دیگر راه افتادم سمت جزیره و آمدیم داخل خط. عراقیها هنوز به شدت بمباران میکردند. رفتیم جایی که نیروها پدافند کرده بودند. وضعیت خیلی ناجور بود. مجروحان زیادی روی زمین افتاده بودند و یا زهرا میگفتند و صدای نالهشان بلند بود. سعی کردیم تعدادی از مجروحان را به هر شکلی که بود بفرستیم عقب.
جنازه عراقیها و شهدای ما افتاده بودند داخل آب و خمپاره و توپ هم آنقدر خورده بود که آب گل آلود شده بود. بچهها از شدت تشنگی و فقر امکانات، قمقمهها را از همین آب گل آولد پی میکردند و میخوردند. حاج همت با دیدن این صحنه حیلی ناراحت شد. قمقمه بچهها را جمع کرد و با پل شناور کمی رفت جلو و در جایی که آب زلال و شفاف بود آنها را پر کرد و آمد. تو خط درگیری به شدت ادامه داشت. عراق دائم بمباران میکرد. ما نمیتوانستیم از این خط جلوتر برویم. حاج همت به من گفت: شما بمان و از وضع خط مطلع باش. بیسیم هم به من داد تا با عقبه در ارتباط باشم و خودش برگشت عقب.
دیدار محبوب در جزیره مجنون؛ سه راهی شهادت
وقتی حاجی در حال بازگشت به طرف قرارگاه بوده تا در آنجا فکری به حال خط مقدم بکند در همان سه راهی مرگ به شهادت میرسد. پس از رفتن حاج همت به سمت عقب یکی دو ساعتی طول نکشید که خط ساکت شد. همان خطی که حدود یک ماه لحظهای درگیری در آن قطع نشده بود و این سبب تعجب همه شد. ما منتظر ماندیم. گفتیم شاید باز هم درگیری آغاز شود.
صبح فردا هوا روشن شد اما باز هم از حمله دشمن خبری نشد. اطلاع نداشتیم که چه اتفاقی افتاده است. بیخبر از آن بودیم که در جزیره سری از بدن جدا شده و حاج همت بیسر به دیدار محبوب رفته و دستی قطع شده همان دستی که برای بسیجیان در خط آب آورد. جزیره با شهادت حاجی از تب و تاب افتاد. بالاخره زمانی که اطمینان حاصل شد از حمله عراقیها خبری نیست، تصمیم گرفتم به عقب برگردم.
در حالی که به عقب برمی گشتم در سه راهی چشمم به پیکر شهیدی افتاد که سر در بدن نداشت و یک دست او نیز از بدن قطع شده بود. از روی لباسهای او متوجه شدم که پیکر مطهر حاج همت است اما از آنجا که شهادت ایشان برایم خیلی دردناک بود همان طور که به عقب میآمدم خود را دلداری میدادم که نه این جنازه حاج همت نبود. وقتی به قرارگاه رسیدم و متوجه شدم که همه دنبال حاجی میگردند به ناچار و اگر چه خیلی سخت بود اما پذیرفتم که او شهید شده است.
شب همان روز بدن پاک حاجی به عقب برگشت و من به قرارگاه فرماندهی که در کنار جاده فتح بود رفتم. گمان میکردم همه مطلع هستند اما وقتی به داخل قرارگاه رسیدم متوجه شدم که هنوز خبر شهادت حاجی پخش نشده است. روز بعد متوجه شدم که جنازه حاجی در اهواز به علت نداشتن هیچ نشانهای مفقود شده است. من به همراه شهید حاج عبادیان و حاج آقا شیبانی به اهواز رفتیم. علت مفقود شدن جنازه حاج همت نداشتن سر در بدن او بود.
چند روز قبل از شهادت حاج عبادیان مسئول تدارکات لشکر یک دست لباس به حاجی داده بود و ما از روی همان لباس توانستیم حاجی را شناسایی کنیم و پیکر مطر ایشان را به تهران بفرستیم. پس از فروکش کردن درگیریها به دو کوهه و از آنجا هم برای تشییع جنازه شهید همت به تهران رفتیم. پس از تشییع در تهران جنازه شهید همت را بردند به زادگاهس «شهرضا» و در آنجا به خاک سپردند. البته در بهشت زهرا نیز قبری به یادبود او بنا کردند .
مراسم شب هفت محمدرضا ناگهان خانم دانش دست من را گرفت و گفت: این دختر نامزد علیرضا است و من امشب نامزدی آنها را اعلام میکنم. مجلس بهم ریخت و همه شروع کردند به پچ پچ کردن، میگفتند: ایشان به خاطر شهادت پسرش محمدرضا دیوانه شده.
پس از گذشت 30 سال از شهادت فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا، شهید علیرضا موحددانش این اولین بار است که خاطرات همسر وی خانم امسلمه مولاییمنتشر میشود. شهید موحددانش در دوران حیات دنیایی اگر چه آینه تمام نمای یک اسطوره بود اما بر مظلومیت ایشان همین بس که به خاطر ادای تکلیف، ردای فرماندهی را از تن به درآورد و مانند چند تن از همرزمانش (شهیدان کاظم نجفی رستگار، حسن بهمنی، علیاصغر رنجبران، بهمن نجفی و ...) که همگی در دوره ای، از فرماندهان لشکر سیدالشهدا(ع) بودند، به هنگام شهادت یک بسیجی ساده بود. نکته ای که در این اشاره قابل اعتناست،« بسیجی ساده »بودن آن سردار نیست، قطعا! اما جای این پرسش برای ما از فرماندهان رده بالای دفاع مقدس نیز محفوظ است که چرا شهیدانی مانند علیرضا موحددانش و ... نباید در جامعه شناخته شده باشند و تازه بعد از 30 سال یادمان بیفتد که بنرهایی از عکس این شهیدان که مزین به یک جمله از آنهاست بسنده کنیم. البته همین هم جای شکر دارد اما برادران مسئول بدانند در پیشگاه الهی باید پاسخگو باشند که چرا بزرگانی چون این عزیزان حتی به اندازه یک بازیگر دسته سوم سینما هم شناخته شده نیستند؟!
بی انصافی است اگر قصور خودمان را نیز نادیده بگیریم، و بدانیم که دیگر دوره سطحی نویسی با جملات درام بیخاصیت که فقط برای داستان های موهوم هندی و تخیلی مناسب هستند، و نه بیان روایتی از زندگی یک شهید که هر چه بود با نفس حضرت روح الله زنده شد و زنده ماند، تمام شده و لازم است از حقایق موجود زندگی یک شهید بگوییم. امید که خدا یاریمان کند.
شهید علیرضا موحددانش فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا
*اولین خواستگارم را خود شهید موحد دانش فرستاد
برادر بزرگترم که ایشان هم شغل پدر را انتخاب کرده و کارمند صنایع دفاع بود سال 57 ازدواج کرد. بعد از او لیلا که چند سال از من بزرگتر بود در سال 60 عروسی کرد. به واسطه این دو ازدواج من با این موضوع تا حدودی آشنا بودم.
اولین خواستگاری که برایم آمد دوست خود حاجعلی بود. شهید موحددانش در شهرک خاورشهر با ما همسایه بودند. خانه ما شمالی و منزل آنها جنوبی بود. خوب ما با هم رفتوآمد داشتیم. آن زمان مثل الان نبود که همسایه ها از هم بیخبر باشند. روابط خوبی بین اهالی محل برقرار بود. یک روز مادرم مرا فرستاد منزل آنها تا یخ بگیرم. وقتی در زدم خود شهید موحددانش در را باز کرد و فورا رفت داخل خانه. مادرش آمد یخ را به من داد و گفت: این را بگذار خانهتان برگرد باهات کار دارم. رفتم خانه یخ را گذاشتم و همین که خواستم برگردم ببینم خانم موحد دانش با من چیکار دارد، مادرم پرسید: کجا؟ گفتم: خانم دانش کارم دارد.
وقتی رفتم مادر حاج علی گفت: یکی از دوستان علی میخواهد تو را ببیند. با تعجب پرسیدم: برای چه میخواهد مرا ببیند؟! گفت: قصد دارد ازدواج کند. حسابی حول شده بودم، گفتم: خانم دانش من خانواده دارم، باید بیاید خانهمان. اگر بابام بفهمه من اومدم اینجا برای چی سرم را میبرد.
ایشان گفت: علیرضا خواسته من به تو بگویم. گویا دوستش تو را وقتی داشتی میرفتی خانه دیده. گفتم: به هر حال من باید به مادرم بگویم. ایشان گفت: من خودم با مادرت صحبت میکنم ولی مواظب باش پدرت نفهمد! گفتم: چرا؟ گفت: چون پدرت خیلی سختگیر است. من و مادرت بدانیم فعلا کافی است.
آن روز گذشت و من رفتم خانه ماجرا را برای مادرم تعریف کردم. مامانم گفت: این خانم دانش هم چه کارهایی میکند. به مادرم گفتم: نمیخواهم ازدواج کنم، دوست دارم درس بخوانم.
مادرم قضیه را به برادر بزرگم فیروز گفت. کلا در خانه حرفمان را به ایشان راحتتر میزدیم تا پدرم. فیروز پرسیده بود: پسره چه کاره است؟ با علی در سپاه همکار است؟ اصلا خود امسلمه راضی است؟ مادرم گفت: نه. برادرم گفته بود: وقتی او نمیخواهد برای چه صحبت کنند؟ مادرم گفته بود حالا بذار صحبت کنند، بالاخره خواستگار میآید و میرود. قرار شد یک روز در خانه حاج علی با دوستش صحبت کنم اگر خوب بود به پدرم اطلاع دهیم اگر هم نه که هیچی. بعد از ملاقات با آن جوان دیدم نه این زندگی قسمت نیست و ماجرا به همانجا ختم شد.
*اولین بار حاج علی را از پشت پنجره دیدم
ما چند سال با خانواده موحددانش همسایه بودیم اما در کل این سالها شاید من علی را در چند دقیقه دیده بودم چون او همیشه جبهه بود. قبل از جنگ هم چون در شمیران مدرسه میرفت بیشتر خانه مادربزرگش میماند و گاهی تعطیلات خانه میآمد. در واقع زمانی که من حاجی را خوب برانداز کردم زمانی بود که وارد سپاه شده و از کردستان برگشته بود. خوب یادم هست که به خاطر قطع دستش تازه از بیمارستان مرخص شده بود و من آمدنش به خانه را از پشت پنجره دیدم. خوب خیلی هم خودم دنبال این مسائل نبودم که حالا بخواهم روی یک پسری دقت کنم که چه شخصیت و یا قیافهای دارد.
شهید موحددانش در مرز بازرگان
*به یاد شهید محمدرضا موحد دانش
پدر و مادرش به شدت علی را دوست داشتند. حاج علی در فامیل بسیار خوشزبان و خوش برخورد بود و مورد علاقه تمام فامیل به خصوص عمه و عموهایش بود. خانم دانش همیشه میگفت: علی بسیار شجاع است. گاهی هم از شیطنتهایش تعریف میکرد که چگونه محمدرضا برادرش را میترساند. محمدرضا یک خصوصیتی داشت که مثلا وقتی ماشینی را تعمیر میکرد آخر سر یک کاسه پیچ جا میماند علی هم سر به سر او میگذاشته. من اینصحبتها را در مورد آنها میشنیدم ولی هیچ وقت توجهم به اینکه بخواهم خودم او را ببینم جلب نشد.
*22 بهمنی که حاج علی به راهپیمایی نرفت
من نمیدانستم قرار است برای حاج علی زن بگیرند. یک روز خانم دانش به من گفت: بین دوستهایت دختر خوب میشناسی؟ من هم دوست خودم را معرفی کردم و گفتم: دختر خوبی است. حاج خانم گفت: پس عکسش را بگیر بیاور بدهم علی هم ببیند که اگر خوب بود برویم خواستگاری. دو روز بعد عکس را آورد و بعد از مدتی از ایشان پرسیدم: چه شد، پسندیدید؟ خانم دانش گفت: یک چیزی میخواهم به تو بگویم. گفتم: بفرمایید. گفت: اگر علی خود تو را بخواهد چه؟ با تعجب گفتم: من را؟! بعد با همان دستپاچهگی گفتم: حالا که دارم درس میخوانم. ایشان خندید و گفت: باشه.
وقتی عکس دوستم را بهش برگرداندم پرسید: چه شد؟ گفتم: هیچی عکس را داد و گفت: انشاءالله خوشبخت شود.
این قضیه گذشت و چند وقت بعد پدرشوهر یکی از همسایههایمان فوت کرد.
آن دوره اگر برای همسایهها مراسمی پیش میآمد بقیه از دل و جان کمکش میکردند. مثلا برای شهادت سیروس مادر علی چند روز برای کمک به خانه ما میآمد. دیدیم خانم دانش میآید و میرود و کارهایم را نگاه میکند.
مدتی بعد روز 22 بهمن شد و ما میخواستیم برویم راهپیمایی. دیدم خانم دانش من را صدا زد و گفت: میشود شما امروز راهپیمایی نروی؟ من با مادرت صحبتهایی کردهام. میخواهم تو با علیرضا صحبت کنی. امروز خانهتان کسی نیست و پدرت هم بهتر است متوجه نشود. به مادرم گفتم: خانم دانش اینطوری میگوید. ایشان گفت: خبر دارم، با فیروز هم صحبت کردم. قرار شد همه بروند راهپیمایی و من و مادرم بمانیم خانه. خواهرم لیلا که میدانست من چقدر رفتن به راهپیمایی برایم مهم است وقتی دید در رفتن تعلل میکنم با تعجب گفت: چه شده؟ تو همیشه اولین نفر میآمدی بیرون! مادرم گفت: تو برو من و امسلمه بعدا میآییم. وقتی همه رفتند خانم دانش با علی آمدند منزلمان.
*اگر به من بگویی جبهه نرو، میروم!
وقتی آمدند یک ترسی در دلم حس میکردم. علی هم سپاهی بود و هم انقلابی اما نمیدانستم قرار است چطور و چقدر با او زندگی کنم. روی هم رفته کسی که میخواستم شبیه حاج علی بود.
شهید موحددانش وقتی شروع کرد به صحبت لحنش بسیار جدی و حتی کمی خشن بود. گفت: در عین اینکه میگویند خوشاخلاق هستم اما وقتی عصبانی شوم کسی جلودارم نیست. من در جنگ و کردستان بودم و دوستان و همرزمانم زیاد در کنارم به شهادت رسیدند، گورهای دسته جمعی دیدم، رزمندگانی که زمین را با دست می کندن تا بتوانند درد را تحمل کنند و فریاد نزنند، اینها همه در روحیات من اثر گذاشته و در زندگی عادیام خودش را نشان میدهد. علیای که مادرم تعریف میکرد با علیای که الان هستم یکی نیست. انگیزه اصلی من برای ازدواج حفظ نصف دینم است. اما ممکنه دخترها از ازدواج تصورات دیگری داشته باشند و شما هم همینطور اما من نتوانم آنها را برآورده کنم. آرزویم شهادت است. شما به من بگویید جبهه نرو، من این کار را نمیکنم. بچه و ازدواج من را پایبند نخواهد کرد تا به جبهه نروم. از همه مهمتر دست راستم قطع شده و خیلی کارها را نمیتوانم بکنم.
بعدا دیدم که مثلا بستن یک دکمه لباس و پوشیدن یک جوراب برایش خیلی مشکل است اما به من اجازه نمیداد برایش انجام دهم.
بعد از اینکه صحبتهایش تمام شد من شروع کردم به گفتن حرفها و خواستههایم. اخلاق برایم مهم بود و کسی که تند برخورد میکرد را نمیتوانستم تحمل کنم. به همین دلیل اولین موضوعی را که مطرح کردم همین بود. ایشان هم گفت: من برای زن احترام زیادی قائل هستم و به نظرم مادر، خواهر و همسر هر کدام جای خود را دارند. همیشه طرف کسی هستم که حق را بگوید.
بعد بحث اینکه کجا خانه بگیریم شد، حاج علی گفت: چون من اغلب جبهه هستم دوست ندارم خانه جدا بگیرم چون شما تنها هستید و نگرانم میکند. از طرفی از آن اخلاقها هم ندارم که هر جا بروم زنم را با خودم ببرم. شما با پدر و مادرم زندگی میکنید؟ گفتم: من مشکلی ندارم. خوب از قبلش هم پدر و مادر علی را میشناختم و میدانستم اخلاقشان خیلی خوب است.
بعد از این که ممکنه 3 ماه خانه نیاید گفت و ... که من آن را هم پذیرفتم چون با فضای آن دوره که جنگ بود آشنا بودم و نیامدنش برایم قابل درک بود.
شهید موحددانش بعد از عمل قطع دست
*پدرم گفت با این وضع ظاهری میتوانی در کنارش باشی؟
صحبتهایمان که تمام شد و از اتاق بیرون رفتیم همانجا به مادرش گفت: از نظر من مشکلی نیست و جواب من بله است، بقیهاش بستگی دارد که ایشان چه بگویند. آن روز فکر کنم دو ساعت صحبت کردیم. تفاوت سنی ما با هم 4 سال بود ولی علیرضا جوان پختهتری به نظر میآمد.
بعد از این جلسه مادرم موضوع را با پدرم درمیان گذاشت و قرار شد جلسات بعدی انجام شود. پدر و برادرم خیلی با من صحبت کردند و همه چیز را شرح دادند که مثلا ایشان دستش قطع شده، ممکنه باز هم مجروح شود و یا شهید. پدرم میگفت: من نمیگویم پسر بدی است ولی ببین با اوضاع ظاهریش (قطع دست) میتوانی با او زندگی کنی؟ من فکرهایم را کردم و سپس جوابم را که بله بود گفتم.
*شهید موحددانش تاکید داشت مراسم عروسی ساده باشد
شهید موحددانش تاکید داشت مراسم عروسی ساده باشد و عقیده من هم همین بود. مراسم اگر چه ساده بود ولی مهمان زیاد داشتیم. عقد و عروسی هم هر دو در مسجد برگزار شد.
در مورد مهریه هم پدرم از من پرسید میخواهی مهرت چقدر باشد؟ گفتم: 14 سکه. برادرم گفت: مطمئنی؟ گفتم: بله. من نمیخواهم مهرم سنگین باشد.
*در مراسم شب هفت محمدرضا نامزدی ما اعلام شد!
من قبلا مادر شوهرهای بد اخلاقی دیده بودم و کمی نگرانی داشتم اما خدا را شکر مادر علی بسیار زن خوش برخوردی بود، خدا رحمتش کند. ایشان زن محترم و محکمی بود.
خانم دانش بعد از شهادت محمدرضا حتی یک قطره هم جلوی کسی اشک نریخت. ماجرای اعلام نامزدی ما هم که الان برایتان تعریف میکنم جالب و شنیدنی است. حاج علی میخواست برود لبنان، به مادرش گفته بود چون ممکنه مدتی طولانی آنجا باشم میخواهم قبلش امسلمه را برایم نشان کنید. خانم موحددانش هم به رسمی که داشتیم دو النگو برای من آوردند ولی کسی به جز دو خانواده از این موضوع خبر نداشت. آن شب بعد از آوردن هدیه علی رفت و دیگر او را تا مدتی ندیدم. زمانی که آمد خبر شهادت محمد رضا را آورده بودند، ما در حیاط خلوت مشغول کار بودیم که متوجه شدم آمد و با ناراحتی بلافاصله رفت داخل اتاق. خیلی به هم ریخته بود، لباسش خاکی و موهایش هم بلند شده بود.
مراسم شب هفت محمدرضا ناگهان خانم دانش دست من را گرفت و گفت: این دختر نامزد علیرضا است و من امشب نامزدی آنها را اعلام میکنم. مجلس بهم ریخت و همه شروع کردند به پچپچ کردن، میگفتند: ایشان به خاطر شهادت پسرش محمدرضا دیوانه شده.
*الهی بمیرم! این داماد دست ندارد
بعضیها بارها بارها به من میگفتند: وقتی با مردی راه میروی که یک دست ندارد خجالت نمیکشی؟ میگفتم: نه! او دستش را برای اسلام داده و این برای من افتخار است.
اتفاقا روزی که برای مراسم عروسی رفته بودم آرایشگاه، یک خانمی آمد داخل و گفت: الهی بمیرم، یک جوان را دیدم ضعف کردم. آرایشگر پرسید: چرا؟ گفت: آخه دست راست نداشت. نمیدانی چه حالی شدم. مسئول آرایشگاه که اتفاقا از اقوام دور بود و علی را میشناخت شروع کرد به خندیدن. خانم پرسید: چرا میخندی؟! گفت: او داماد است و ایشان هم عروس. آن خانم با تعجب گفت: وا! داماد بود؟! بعد رو کرد به من گفت: چطوری قبول کردی که زن او شوی؟! خوش به سعادت که اینها برایت ملاک نیست.
*توصیه امام(ره) به حاج علی بعد از عقد
علی به یکی از اقوام که با بیت امام ارتباط داشت گفت: اگر میتوانی برای ما وقت بگیر تا خطبه عقدمان را امام خمینی بخوانند. اصلا فکر نمیکردیم این اتفاق بیفتد تا اینکه اطلاع دادند برای فلان تاریخ برویم خدمت ایشان. من و پدرم و آقای دانش و علی رفتیم. که البته آقای دانش را هم اجازه ندادند بیاید داخل. امام در بالکن نشسته بودند و قبل از ما یک زوج دیگر را عقد کردند. با همان هیبت همیشگی در نگاهمان جلوه کردند. ایشان وکیل من شدند و آقای گلپایگانی وکیل علیرضا شد. بعد از خواندن عقد دستشان را بوسیدیم. امام به همه زوجها توصیه میکردند که با هم بسازید. اولین بار بود که امام را میدیدم، حالم را نمیتوانم وصف کنم، اصلا نمیشد چشم ایشان را نگاه کرد. یادم میآید دفعه اول نتوانستم بله را بگویم چون ابهت امام من را گرفته بود و یک حالت خاصی داشتم، قلبم انگار از دهانم میخواست بیاید بیرون و صورتم سرخ شده بود. ناگهان پدرم زد بهم که حواسم بیاید سر جایش و جواب امام را بدهم. فقط کسانی که مهریهشان 14 سکه بود ایشان قبول میکردند خطبه عقدشان را بخوانند. یک هفته بعد هم مراسم عروسی را گرفتیم. جالب است بدانید روز دفن علی سالگرد ازدواجمان بود.
*دو نام مورد نظر امام(ره) برای بچهی شهید موحددانش
اسم دخترمان را هم حضرت امام انتخاب کرده بودند. ماجرایش هم این بود که پدرشوهرم رفت نزد امام و گفت: پسرم را شما عقد کردین، حالا او شهید شده و خانمش هم باردار است. میخواهیم اسم بچهشان را شما انتخاب کنید، امام گفته بودند: اگر پسر بود بگذارید «عبدالله» و اگر دختر بود نامش «فاطمه» باشد.
*حاج علی بعد از عقد کجا رفت؟
بعد از عقد وقتی از بیت برگشتیم رفتیم منزل خواهر علی، او یک شربت خورد و گفت: باید بروم سپاه کار دارم. من با پدر و شوهر خواهرش آمدیم خاورشهر. دو سه روز بعد رفتیم برای خرید عقد و عروسی. موقع خرید آینه و شمعدان داخل یک مغازه بزرگ که پر بود از این وسایل حاج علی بدون اینکه حواسش باشد پرسید: آقا ببخشید آینه دارید؟ فروشنده هم به شوخی یک آینه شکسته از جیبش درآورد و گفت: بفرمایید این هم آینه. به عنوان حلقه ازدواج یک انگشتر عقیق برداشت و میگفت: حلقه طلا نمیخرم، مادرش گفت: بردار ولی دستت نکن، گفت: نه بر می دارم و نه دستم میکنم. انگشتر الان دست پدرشوهرم است. برای خرید کارت عروسی با هم رفتیم بهارستان.
*پیشنهادی که تعجبم را برانگیخت!
علی به من گفت اگر تو بخواهی مراسم عروسی را در سالن میگیریم ولی من دوست دارم در مسجد باشد. از طرفی چون محمدرضا شهید شده بود مادرش به شدت مخالفت میکرد و میگفت: آرزو دارم برایت مراسم خوبی بگیرم. من ابتدا با تعجب پرسیدم: در مسجد؟!! گفت: مسجد مکان مقدسی است، خیالت راحت باشد وقتی آنجا باشد خانمها خودشان را جمع و جور میکنند. هرکسی دوست داشته باشد میآید و هرکسی هم دوست نداشت نمیآید. برای خانوادهام کمی قبولش سنگین بود، برادرم میگفت: همه در مسجد ختم میگیرند نه عروسی؟! اما به هر حال موافقت کردم و مراسم همانجا برگزار شد. قبلش پدرم به من گفت: خوب فکرهایت را بکن بعدا حرفی نزنیها! گفتم: خیالتان راحت من پذیرفتم.
مادرش میگفت اگر تو قبول نکنی علی مراسم را مسجد برگزار نمیکند. اما من گفتم: هر کس آرزویی دارد، علی هم آرزویش این است، خانم دانش گفت: جفتتان دیوانه هستید، خدا در و تخته را خوب جور کرده. (با خنده)
خلاصه مراسم عروسی ما در قدیمیترین مسجد خیابان ایران برگزار شد. خانواده موحددانش ابتدا در این محله ساکن بودند. موقع عقد لباس سفید عروسی تنم بود اما زمانی که راهی مسجد شدیم آنرا در آوردم و یک پیراهن معمولی صورتی پوشیدم. علیرضا هم لباس سپاه تنش بود.
*آن فرد بعد از خوردن غذای عروسی گفت: خدا رحمتش کند
بسیاری از اقوام به کنایه میگفتند: شورش را درآوردند، ما ندیدیم کسی در مسجد عروسی بگیرد. جالب است که یک فقیری فکر کرده بود در مسجد ختم است، آمد داخل و غذایش را که زرشک پلو هم بود خورد و موقع رفتن گفت: خدا رحمتش کند. البته مولودی خوانی هم داشتیم. ماشین هیلمند شیری رنگ یکی از اقوام را هم خیلی ساده گل زدیم.
*بعد از شهادت حاج علی جز مرحوم لطفی خبری از دوستان دیگرش نبود
تعدادی از دوستان حاج علی هم در مراسم ما بودند که من فقط حسین خالقی، مرحوم حسین لطفی، اکبر نوجوان و ابراهیم شفیعی را میشناختم آن هم بعد از ازدواج. نزدیکترین دوست علی که ما رفت و آمد خانوادگی داشتیم همین آقای خالقی بود. علی یک ماشین آهوی خاکی داشت که معمولا با آقای خالقی با هم میرفتیم مهمانی. مرحوم لطفی هم تا قبل از فوتش با خانواده به ما سر میزدند اما خبری از دوستان دیگر علی نبود.
*شهید موحد چگونه از نزدیکترین دوستش تعریف میکرد
شهید موحد دانش بسیار اهل شوخی و مزاح بود. البته خیلی از دوستانش تعریف نمی کرد اما قبل از اینکه من با آقای خالقی آشنا شوم میگفت: یک دوستی دارم که همه مدل تیر به بدنش اصابت کرده و فقط گلوله تانک نخورده ولی هنوز زنده است.
*زبان تیزی داشت ولی مودب بود
بین اقوام با داییاش آقا فتحالله و یکی از عمههایش بیشتر از بقیه رفت و آمد داشت. اگر هم در فامیل کسی بود که بر خلاف عقایدش حرفی می زد شهید موحددانش رفت و آمدش را قطع نمی کرد اما منطقی جواب آنها را می داد و هیچ وقت ندیدم کم بیاورد. در هر شرایطی سعی می کرد به کسی توهین نشود و با خنده حرف می زد، همین خصوصیتش بقیه را جذب میکرد. زبان تیزی داشت ولی مودب بود، فاطمه دخترمان این خصوصیت حاج علی را به ارث برده است.
*اگر این اتفاق میافتاد صورتش سرخ میشد و میگفت: اینجا دیگر جای ماندن نیست
همانطور که گفتم اگر کسی مخالف عقیده اش حرفی میزد مودبانه جواب میداد اما خط قرمزش توهین به امام خمینی بود. در این صورت آنقدر عصبانی میشد که صورتش سرخ میشد، سریع از جایش بر میخواست و میگفت: دیگر نمیشود اینجا ماند و مجلس را ترک میکرد.
*تمدید مرخصی در رستوران!!
چند دفعه ای که با علیرضا بیرون رفته بودم متوجه شدم اخلاقش با خانه خیلی متفاوت است. وقتی از جبهه میآمد و من در خانه را باز میکردم خنده روی لبش داشت در حالی که خیلی خسته بود، میگفت: وقتی من میآیم تمام مشکلات و غصههایم را پشت در میگذارم و وارد خانه میشوم. در بین دوستانش هیچ کس فکر نمیکرد او چنین خصوصیات اخلاقیای داشته باشد. میگفت: من زمانی که نیستم، نیستم ولی وقتی هستم وظیفهام این است که تو را بیرون ببرم و در خدمت شما باشم. یکبار که با هم شام به رستوران رفته بودیم ناگهان یک آقایی آمد پیش علی و شروع کرد به صحبت کردن. شهید موحددانش به من گفت: شما اینجا بایست تا بیایم و خودش به همراه آن آقا رفتن بیرون. وقتی برگشت دیدم به هم ریخته شد، پرسیدم: چه شده؟ گفت: آن آقا خواستهای داشت و من هم جوابش را دادم. خیلی پا پیچش نشدم برای اینکه موضوع را بفهمم اما بعد از چند دقیقه خودش گفت: در جبهه رفتارم با خانه زمین تا آسمان فرق میکند. این آقا در منطقه از من مرخصی گرفته حالا میگوید مرخصی مرا تمدید کن در حالی که الان جانشین من فرد دیگری است و او باید از ایشان اجازه بگیرد.
*میگفتم: تو را به خدا بدون ماشین بیا
علی طوری رفتار میکرد که جای خالی محمدرضا را برای پدر و مادرش پر کند. هر چند ما خیلی او را نمیدیدیم. وقتی از جبهه میآمد خانه ما تا ساعت 2 نصف شب از جمعیت پر و خالی میشد. همسایهها تا ماشینش را جلوی در میدیدند میفهمیدند علیرضا از جبهه آمده و می آمدند دیدنش. گاهی میگفتم: تو را به خدا بدون ماشین بیا.
*خودم میتوانم از پس کارهایم بربیایم
علی رغم اینکه با یک دست انجام بعضی از کارها برایش دشوار بود اما اجازه نمی داد کسی کمکش کند. دکمه یا کمربند بستن برایش مشکل بود، جوراب را به سختی پا میکرد ولی حتی به من اجازه نمیداد جلو بروم. نان را به زور تکه میکرد بخورد. یکبار قبل از اینکه بیاید سر سفره نان را برایش تکه تکه کردم اما وقتی فهمید آنها را نمیخورد، بعد گفت: فکر کردی من نمیفهمم؟ خودم میتوانم از پس کارهایم بربیایم.
*به هر ترتیب بود سعی میکرد نبودنش را جبران کند
موقعی که میرفتیم خرید، خیلی نظر میداد که مثلا این به تو میآید، این نمیآید. یکدفعه میبرد برایم کفش میخرید. یکدفعه سرزده بیرون ناهار میخوردیم و به هر ترتیب بود سعی میکرد نبودنش را جبران کند.
*باید برای چنین روزی آماده باشی
وقتی با هم بودیم زیاد از شهادت و اینکه ممکن است روزی شهید شود صحبت میکرد. اعتراض میکردم که لااقل وقتی هستی از این حرفها نزن! اما میگفت: باید برای چنین روزی آماده باشی.
خاکی پوشان:www.kh-pu.ir
یکی از کارهایم توی جبهه، خنداندن بچه ها بود.
ادای پیرمردها را درمی آوردم، تقلید صدا می کردم، بدم نمی آمد اسیر شوم. فکر می کردم اسارت یک جور زندان در بسته است.
گفتم برم بچه ها را بخندانم تا اسارت بگذرد.
وقتی دست هایم را بردم بالا، گفتم «الحمدلله رب العالمین» به چیزی که می خواستم رسیدم.
تا دم آخر هم بچه ها را می خنداندم.
****************
تا نماز ظهرم را بخوانم، هفت هشت بار خوابم برد.
ضعف کرده بودم. بدنم پر از تیر و ترکش بود.
به نماز عصر نرسیده، گرفتندم.
توی سنگرهای انفرادی خودشان کارت بسیج و پلاکم را قایم کرده بودم لای دیوار سنگر.
گفت: «سربازی یا پاسدار؟»
گفتم : «سرباز.»
گفت : «چرا حمله کردید؟»
گفتم : «ما هم عین شما دستور رو اجرا کردیم.»
گفت : «قراره باز هم عملیات بشه؟ »
گفتم : «حتماً»
گفت : « چرا به شما دستور داده اند اسرا را بکُشید؟»
گفتم : «نه، همچین حرفی نیست! اون ها وضعشون از ما هم بهتره.»
قرآنش رادرآورد و گفت «ما مسلمونیم. شما چرا با ما جنگ می کنید؟»
قرآن را از دستش گرفتم و گفتم «خب ما هم مسلمونیم. ما هم به قرآن اعتقاد داریم . شما می گید فارس ها مجوسن، شما می گید ما نامسلمونیم»
****************
پایم تیر خورده بود.
خون توی پوتینم جمع شده بود و سنگینی می کرد.
لنگه ی پوتین را در آوردم. چفیه ام را بستم روی زخم.
آمدند پایم را پانسمان کنند. چفیه ام را که پاره می کردند، انگار قلب مرا تکه تکه می کردند.
دلم می خواست داد می زدم
«بی عرضه ها چفیه ام رو نبرید».
****************
جای ترکش ها توی بدنم دهان باز کرده بود و چرک و خون ازش می ریخت بیرون.
پرستارها و دکترها می آمدند نگاهی می کردند و می رفتند.
انگار نه انگار.
آخر یک دکتر آمد و دستور داد زخم هایم را بخیه بزنند.
نه بی حس کردند، نه چیزی.
من« یا زهرا» می گفتم و آنها می دوختندم.
****************
اول های اسارت ، شب ها می آمدند در آسایشگاه را باز می کردند و ردیفمان می کردند توی محوطه، از هم حلالیت می گرفتیم .
می گفتیم می خواهند اعداممان کنند.
یک ربع، بیست دقیقه که می گذشت ، برمان می گرداندند داخل.
****************
ما بهش می گفتیم « تونل وحشت»
خودشان می گفتند« یوم القیامه»
یک ردیف راست، یک ردیف چپ ، می ایستادند کابل به دست.
باید از بینشان می گذشتیم. سر و صورتمان را با دست می گرفتیم و می رفتیم. کمی که گذشت، فهمیدیم اگر فقط از یک طرف برویم ، راست یا چپ، کم تر کتک می خوریم.
این طوری اگر آن طرفی می خواست بزند این طرف، می خورد توی سرو صورت رفقای خودش.
****************
همه را زدند. حتی بچه های آسایشگاه اطفال.
می گفتند« چرا نماز جماعت می خونید؟»
ما را که زدند، تفرقه افتاد بینمان. یکی می خواند، یکی نمی خواند . اما در آسایشگاه اطفال بعد از این که یکی یکیشان را به فلک بسته بودند و پنجاه نفر که اکثرا مست بودند، با چوب و کابل کتکشان زده بودند، همه شان ایستاده بودند، نماز خوانده بودند،
آنهم جماعت.
****************
چند تا از عراقی ها بودند که عاشق پرده ی گوش بودند.
بچه ها را می بردند توی حمام، می زدند.
دستشان سنگین بود.
آن قدر می زدند که پرده ی گوششان پاره شود.
****************
زمستان بود .
آمده بودند آسایشگاه را بگردند .
هفته ای یک بار کارشان همین بود.
وقتی برگشتیم توی آسایشگاه مثل همیشه همه چیز به هم ریخته بود.
اما این بار پتوها را هم خیس کرده بودند، آب ریخته بودند رویشان.
****************
آمدند اسمم را صدا زدند و فرستادنم انفرادی. می گفتند گفته «ای عراقی ها دزدند»
انفرادی تنبیه زیاد داشت . فلک می کردند. می بستند به پنکه، توی کیسه می کردند و می زدند.
دو ساعت به دو ساعت هم که نگه بان عوض می شد، باز همه ی این ها. باید یک هفته آن تو می ماندم.
روز چهارم امانم برید. از حضرت زهرا خواستم بیاوردم بیرون. کمی بعد آمدند و در سلول را باز کردند.
****************
دم پایی هایمان را می زدیم زیر بغل مان و دور میدان وسط اردوگاه راه می رفتیم، پا برهنه .
کف پایمان پینه بسته بود.
این طوری می کردیم که هروقت با کابل زدندمان، کم تر اذیت شویم.
****************
مطب دکتر برای نشان دادن به صلیب سرخی ها بود.
سهمیه ی دارو هم داشت ؛ ولی چیزیش به ما نمی رسید. همه اش را خودشان بر می داشتند.
از ما هر کسی می رفت جلوی مطب ، چند تا کپسول اسهال بهش می دادند .
فرق نمی کرد چه ش باشد. کپسول ها را باز می کردیم، می دیدیم توی بعضیشان تاید ریخته اند.
****************
توی اردوگاه هر اتاقی یک قرآن داشت.
نفهمیدیم چی شد که یک نهج البلاغه بین قرآن ها پیدا شد. گفتیم می آیند و می برندش. قرار بر این شد که حفظش کنیم.
ورق ورقش کردیم و پخشش کردیم بین بچه ها. به هر نقر چهار پنج خط می رسید که حفظ کند . سهم من چند خط از صفحه ی دویست و پنجاه و چهار بود. یک شب تا صبح توانستیم هرچه حفظ کرده بودیم را بنویسیم.
روی کاغذهایی که از مقوای تاید درست کرده بودیم. بعدها هر کس صفحه ی خودش را به دیگران یاد داد. چند نفر حافظ نهج البلاغه شدند.
****************
نمی گذاشتند دعا بخوانیم ، به خصوص شب های جمعه بیش تر مراقبمان بودند.
یکی با آیینه عراقی ها را می پایید و بقیه رو به قبله دعا می خواندند.
وضعیت که قرمز می شد، یکی می خوابید، یکی راه می رفت، یکی می گفت «آخرین نفر توالت کیه؟»
گاهی می شد وسط دعای کمیل چندین بار وضعیت قرمز می زدیم.
****************
داشت می گفت« حسین جان چه کنیم که این جا نمی تونیم برات عزاداری کنیم ؟ توی زندونیم. دست کفریم»
این را که گفت، زانوهایش را گرفت توی بغل و سرش را گذاشت روش.
شروع کرد نوحه خواندن، آهسته. می خواند و گریه می کرد. گریه ام گرفت.
با هم گریه می کردیم.
او سنی بود. من شیعه.
****************
عزاداری ممنوع بود، به خصوص توی محرم، اما ما انگار نه انگار. عزاداریمان را می کردیم. یکی می خواند، بقیه سینه می زدند. چنان سینه می زدند که ساختمان اردوگاه می لرزید.
آماده باش می دادند.
می ریختند پشت در آسایشگاه . می آمدند آن جا آسایشگاه ما را ساکت کنند؛ آسایشگاه دیگر شروع می کرد.
می رفتند سراغ آن یکی ، باز یکی دیگر. نمی توانستند کاری بکنند. بچه ها هم کار خودشان را می کردند.
****************
تنمان می خارید. به خاطر شپش بود. فکر می کردیم اگر در بزنیم و بگوییم، می آیند سلول را ضد عفونی می کنند. در زدیم، نگهبان آمد. عربی که بلد نبودیم.
گفتیم« جانور، حیوان.»
گفت:« کو؟»
گذاشتیم کف دستش. گفت« کمه. کمه.»
غش غش خندید و رفت.
****************
می آمدم توی محله. خیابان، کوچه، خانه. می گفتم« دارم خواب می بینم؟»
می گفتند « نه بابا! تو آزادی. ببین این خونتونه، این خیابونتونه، این کوچه تونه.»
می گفتم« خب اگه من خواب نمی بینم، بذار ببینم ماشین می آد بوق بزنه، من می رم کنار یا نه؟»
عراقی ها که سوت می زدند، می فهمیدم هنوز همان جایم.
****************
هر روز صبح موقع تقسیم آش می گفتم« برادرها، بیاید آخرین آشتون رو ببرید.»
می گفتند « تو هر روز داری همین رو می گی و ما هنوز این جاییم.»
می گفتم« آقا آخرین آشتونه دیگه، تا فردا از آش خبری نیست.»
آخر یک روز بچه ها گفتند« دیگه این رو نگو. خسته شدیم از بس گفتی.»
همان موقع بلند گوی اردوگاه اعلام کرد که قرار است بیست و ششم مرداد تعویض اسرا شروع شود. با گریه گفتم« آخرین آشتون رو بخورید که داریم تعویض می شیم.»
****************
موصل، چهارتا اردوگاه داشت.
پنجمیش قبرستان بود.
از پانصد شهیدی که از آن جا آوردند. پیکر چهارتایشان سالم بود.
نپوسیده بود.
برگرفته از کتاب « اسارت » جلد 15 از مجموعه کتب روزگاران
گلوله توپ ، دو برابر اون قد داشت ،چه رسد به قبضه اش
گفتم : چه جوری اومدی اینجا؟
گفت : با التماس
گفتم: چه جوری گلوله توپ را بلند می کنی می آری ؟
گفت : با التماس
گفتم: می دونی آدم چه جوری شهید می شه ؟
گفت : با التماس
و رفت چند قدم که رفت برگشت و گفت شما دست از راه امام بر ندارید
وقتی آخرین تکه های بدنش را توی پلاستیک می ریختیم فهمیدم چقدر التماس کرده بوده شهید شه...
////////////////////////////////////////
دشمن فکرش را هم نمی کرد که خرمشهر بیش از یک ماه مقاومت کند . بالاخره ساعت ده صبح چهارم آبان ، شهر سقوط کرد
و آخرین مدافعان با دلی خونین وتنی خسته عقب نشستند و با قایق ها ی خود به شرق کارون رساندند .
در آن سوی کارون بغض یکی از بچه ها ترکید. وبر لب رودخانه ایستاد و رو به شهرش که حالا دیگر زیر چکمه های دشمن بود ، فریاد کشید :
خرمشهر ، صدای مرا می شنوی.خرمشهر،به بعثی ها بگو ما برمی گردیم . آزادت خواهیم کرد
******************************************************
درسنگرهای به جا مانده از بعثی ها مستقر شدیم، فرصت را غنیمت شمرده و از یکی از برادران، قرآنی را گرفتم و به آن تفأل زدم.
سوره ی مبارکه ی فرقان آمد، آیه ی راجع به مرگ زندگی بود و از اینکه مردن و حیات به دست خداوند است.
در این موقع موشک یکی از هلی کوپترهای دشمن به سمت سنگر ما شلیک و منفجر شد. تمام گونی های پر از خاک سنگر به سر و روی ما ریخته شد. با اینکه موشک زیر سنگر ما عمل کرده بود، اما به هیچ یک از از ما آسیبی نرسید.
_یکی از مشکلات عملیات در هور این بود که دشمن با کمین هایی که در هور ایجاد کرده بود، با کوچک ترین حرکتی که از طرف بچه ها صورت می گرفت، مانند اثر رفت و آمد قایق ها و یا حرکت غواص ها که نی ها را به صدا در می آورد، دشمن پی به حرکت ما می برد. این مشکل در شب های عملیات صد برابر می شد، چون حرکت و رفت و آمد آن همه غواص و قایق قطعاً در هور برای دشمن ایجاد حساسیت می کرد. اما در شب عملیات «عاشورای 4» امداد الهی عجیبی اتفاق افتاد. و آن این بود که همزمان با حرکت غواصان و موج اول (اولین گروه عمل کننده) ناگهان تمامی قورباغه ها و موجودات هور با همدیگر شروع به سر و صدا کرده و حساسیت ها را خنثی کردند!
این امداد عجیب طوری بچه ها را دلگرم کرد که غواص ها – که در مواقع عادی آرام فین می زدند تا در جریان آب تغییر ایجاد نشود – در آب شیرجه می رفتند!
طرح پیشنهادی جالب یک رزمنده برای احیای یادمان هفت تپه
برجسته ساختن نقش فرماندهان و سرداران رشید لشکر ویژه 25 کربلا در ایفای مأموریت های بزرگ در طول دوران دفاع مقدس…
به منظور ترویج فرهنگ احیای هفت تپه، (میعادگاه آسمانی دلاوران و قهرمانان استان های مازندران و گلستان)به عنوان یادگاری از فرهنگ ایثار و شجاعت نسل دفاع مقدس، برای آیندگان طرح زیر را پیشنهاد می نمایم:
نام طرح:
بهسازی، زیباسازی و احداث یادمان هفت تپه «مقر استقرار لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس»
هدف:
1. فراهم ساختن بستر مناسب برای انتقال مفاهیم زیبا و عالی ایثار و شهادت به نسل های بعد از تاریخ دفاع مقدس، به ویژه در اردوهای راهیان نور
2. فراهم ساختن فضای مناسب برای روایت زنده و ملموس حماسه آفرینی های رزمندگان دلاور لشکر ویژه 25 کربلا برای زائرین سرزمین نور
3. برجسته ساختن نقش فرماندهان و سرداران رشید لشکر ویژه 25 کربلا در ایفای مأموریت های بزرگ در طول دوران دفاع مقدس
4. نمایش نقش کم نظیر لشکر ویژه 25 کربلا در عملیات های بزرگ و خطوط پدافندی
5. احداث مکان ثابت و کامل برای استقرار اردوهای راهیان نور، محققان دفاع مقدس، زائرین سرزمین های نور
شیوه اجرا:
1. تشکیل ستاد:
الف- تشکیل ستاد مرکزی احیای هفت تپه در مرکز فرماندهی قرارگاه سپاه کربلا با حضور:
نمایندگان مقام معظم رهبری مازندران و گلستان، نمایندگان ولی فقیه در سپاه کربلا و نینوا، فرماندهان محترم سپاه کربلا و نینوا، فرماندهی محترم لشکر عملیاتی 25 کربلا، استانداران محترم گلستان و مازندران، چهار تن از نمایندگان محترم مردم دو استان در مجلس، شهرداران مرکز استان ها، مدیرکل بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس و مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران هر دو استان، مسئولین محترم کنگره شهدا، دوتن از مدیران اجرائی استان ها، فرماندهان، سرداران و رزمندگان نامی لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس و خانواده های محترم شهدا و ایثارگران
ب- تشکیل ستادهای فرعی در یکی از دوقالب زیر:
1. ستاد های قطبی احیای هفت تپه به طور مشترک برای دو یا چند شهرستان با هم
2. ستاد احیای هفت تپه در هر شهرستان با ترکیب زیر:
فرماندار شهرستان، امام جمعه شهرستان، فرمانده سپاه ناحیه، نماینده شهرستان در مجلس، شهردار، دوتن از مدیران اجرائی شهرستان، رئیس بنیاد شهید شهرستان
2. تدوین برنامه و دستورالعمل فعالیت ستاد ( چشم انداز ) شامل:
برنامه زمانی جلسات، تعیین منابع مالی برای تأمین هزینه احداث یادمان، تدوین مراحل برنامه های اجرائی، تهیه نقشه و نمای کلی احداث یادمان
3. مراحل اجرای کار:
الف- نقشه برداری و تعیین مساحت کلی محل با استفاده از مهندسین خوش فکر بسیجی
ب- ترسیم نقشه، تفکیک و طراحی فضای عمومی محل احداث به طور متمرکز و واحد و یا مجزا و شهرستانیکه در صورت شهرستانی بودن می توان به شکل زیر عمل کرد:
1. محدوده بندی محل استقرار هر گردان و تخصیص آن به یک شهرستان
2. طراحی نقشه تیپ واحد برای هر قسمت ( فضای هرگردان ) برای احداث نمازخانه، خوابگاه، آشپزخانه، سرویس های بهداشتی و حمام همراه با فضای سبز، زمین بازی و میدان صبحگاه
3. در طراحی متمرکز نیز می توان فضاهای مناسبی برای خوابگاه، سوئیت فرماندهی، آشپزخانه، نمازخانه، سرویس های بهداشتی و حمام، همراه با فضای سبز و بازی و میدان صبحگاه را مد نظر داشت.
4. احاله مأموریت به ستادهای شهرستانی برای تأمین منابع مالی مورد نیاز با استفاده از مساعدت نیکوکاران و خیرین، سوق دادن درصدی از اعتبارات عمرانی استان به احیای هفت تپه
5. فعال ساختن نمایندگان دو استان در مجلس برای کسب ردیف اعتباری و یا مساعدت مالی از دولت برای تأمین منابع مالی در جهت احداث این یادمان
توسط: علی اصغر مؤذنی (از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس)
- خدایا روزگاری آمد که مسیحیان کتائبی از جلو به ما حمله ور شده و ما را می کشتند و خانه های ما را زیر بمبارانها به آتش می کشیدند، و احزاب و منظمات افراطی چپ نیز از پشت به ما خنجر می زدند، روزنامه ها و رادیوها و تلویزیونهای چپ و راست به ما فحش می دادند و ما را متهم به خیانت می کردند، همه راهها مسدود شده بود، خدایا تو را شکر می کنم که راه پرافتخار شهادت را در جلوی ما گشودی، که با ایمان به تو و اطمینان خاطر، در راه حق، قدم برداریم و با تکیه به شهادت همه دشمنان را خلع سلاح کنیم.
شهید حسین باقری آنقدر در محل خودشان حضورش کم بود که اهل محل او را نمی شناختند لذا بجز شهید محمود سهرابی که همسایه خیلی نزدیک ایشان بوده فکر نمی کنم همسایه های دیگر او را شناخته باشند چنانکه یکی از همسایه ها می پرسید مگر حسین پاسدار بود ؟ من هم گفتم نه حسین پاسدار نبود بلکه او عاشق امام حسین (ع) بود و در آخر نیز او به دیدار معشوق خود ابا عبداله الحسین (ع) شتافت بالاخره هر چقدر ما از این برادر بزرگوارمان بگوئیم باز هم کم گفته ایم من دقیقا یادم می آید روزی باهم به مسجد رفته بودیم هنگام برگشتن اصرار کرد که ناهار را به خانه آنها بروم من هم قبول کردم وقتی به خانه آنها رفتیم وارد اتاق بسیار کوچک او شدیم اصلا از تعجب خشکم زده بود چرا که این پسر نه تنها که خودش عاشق شهادت بود بلکه آنهائی هم که که قبل از او به شهادت رسیده بودند عکسهایشان را بزرگ کرده و قاب گرفته و به اتاقش زده بود یکسری هم از فرماندهان گردانها که شهید نشده بودند حسین عکس آنها را هم کشیده بود من گفتم : آنها که شهید نشده اند چرا عکس آنها را کشیده ای ؟ گفت : اینها هم شهید هستند اما شهید زنده اند این را هم به شما بگویم که واقعا یکی از شهدای بزرگوارمان شهید حمید احدی بود که حسین خیلی عاشقش بود من دقیقا یادم هست که یکروز حسین آمد و گفت : باور می کنی بجز علی مولایمان کسی هم باشد که دعای کمیل را از حفظ در لبش زمزمه کند ؟ گفتم : شاید باشد اما خوب مشکل است گفت : فرمانده گردانمان برادر شهید حمید احدی این دعا را از حفظ می خواند حسین تکیه کلامش شهید احدی بود بله اینها هر دو شهید شدند و رفتند و ما نیز از خدا می خواهیم بالاخره دست ما را بدست آنها برساند من دقیقا یادم هست از یکی از وصیتنامه های شهید احدی حسین یک مقداری خوانده بود گفت : که برادر حمید در وصیتنامه اش نوشته است که برادران اول خودتان را اصلاح کنید و بعد دیگران را اصلاح کنید این حرف خیلی در حسین تاثیر گذاشته بود که روزی از روزها که در لشکر 17 علی بن ابی طالب با حسین باهم بودیم و فرمانده گردانمان هم برادر شهید محمد اشتری بود که خداوند روحشان را شاد کند برادر حسین بصورت پیک گردان مشغول خدمت بود و انجام وظیفه می کرد آنه هم در سنگر خودشان دعای کمیل می خواندند که حسین هم آمده بود البته این را بگویم که همه بچه ها اهل معرفت بودند همه آنها بدون استثنا اهل دعا و راز و نیاز بودند یعنی یک نفری که اهل دعا و راز و نیاز نباشد اصلا جایش آنجا نبود همه رزمندگان قبلا بالاخره یک تغییر و تحولی در دلشان ایجاد کرده بودند که به جبهه آمده بودند ما هم رفتیم داخل و دیدیم برادر حمید با یک لحنی و با یک ندای دلنشین دعا را زمزمه می کردند که دیگر ریا نبود همه بچه ها آنجا مخلصانه زیر گریه زده بودند آنهایی که یاد جوانی می کردند یا قبلا یک سری از آنهاکه خطاهائی را داشتند بیادشان می آورند یکی زمزمه می کرد یکی گریه می کرد من شاید بهیچ وجه تا آخرین لحظه عمرم فراموش نمی کنم و فکر می کنم خدا هم چند درصدی از گناهان مرا بخشیده باشد بلی همینطور هم هست چون آن شب حضرت زهرا (س) امام زمان در آن مجلس حضور داشتند من به این مجلسی که رفته بودم مدیون حسین بودم
روحیه قابل تحسین
این برادر عزیزمان یک مدتی هم مجروح بودند که من در بیمارستان پیش او رفتم اصلا مجروحین ما هم واقعا یک روحیه فوق العاده ای داشتند آنهائی که در جبهه و جنگ مجروح شده بودند با مریضان دیگر فرق داشتند یعنی در یک اتاقی دو مجروح جنگی بود و بقیه بیماران عادی بودند این دو مجروح جنگی به آن اتاقی که مریضهای دیگر بودند یک صفائی داده بودند بردن رادیو ضبط به بیمارستان ممنوع است ولی با توجه به اینکه رئیس بیمارستان دو برادرش را در جبهه های جنگ تقدیم انقلاب کرده بود این الویت و این اجازه را به بچه های مجروح داده بودند که از رادیو ضبط استفاده کنند بچه ها هم عاشق نوارهای حاج صادق آهنگران بودند شاید اسم برادر شهید حسین باقری به گوش خیلی ها رسیده باشد اما یک عده معدودی به خصوصیات اخلاقی روحی مکتبی نظامی و دلیری و شجاعی این برادرمان وارد بودند و یکسری هم شاید اصلا آگاه نبودند می گفتند : برادر حسین یا مسئول محور اطلاعات است یا در گردان کار می کند خصوصیاتی که این برادر داشت همیشه سعی می کرد که هیچ موقع مسئولیت قبول نکند چون من دقیقا یادم هست که یکبار گفت : که من هنوز به آن حد نرسیده ام که مسئولیت قبول کنم تا اینکه در این اواخر منظورم از اواخر همان زمانی است که در لشکر 17 مشغول خدمت بودیم آن موقع بالاخره دیگر به حسین تکلیف کرده بودند که تو این کار را باید بکنی شما استعدادش را دارید می توانی سه تیم یا چهار تیم را با خودت ببری و بیاوری واقعا هم خیلی کار کرده بود ایشان هم مسئولیت را پذیرا شده بود
مدیریت و رازداری
در عین حال که حسین با من یک دوست صمیمی بود یکسری از حرفهای دلش و اسرار خودش را به من می گفت در عین حال یک فرمانده منحصر بفرد بودند وقتی به شناسائی منطقه هور رفتند من یک ماهی بود که حسین را ندیده بودم وقتی به قرارگاه لشکر بر می گشت می گفتیم حسین کجا بودی ؟ اصلا یکبار نشد از موقعیتهای نظامی که در دستش بود اسرار نظامی را بگوید ایشان مسئول محور اطلاعات بودند آنهم اطلاعات لشکر 17 علی بن ابیطالب که از لشکران مثبت سپاه بود و با همین تشکیلات با توجه به فرماندهان دلیری که داشت واقعا روی لشکر حساب می کردند در هر نقطه از ایران مخصوصا در جنوب قرار بود یک منطقه ای شناسائی شود اول نیروهای قرار گاه آن منطقه می رفتند به اضافه نیروهای اطلاعات عملیات لشکر که یکی از این مسئولان مهم اطلاعات هم برادر شهیدمان حسین بود در شناسائی یکی از عملیاتها که ایشان واقعا نقش مثبتی داشتند بعد از چند مدتی که من ایشان را دیدم که آمده بودند به عقب من از ایشان پرسیدم حسین کجا بودی ؟ گفت ببین مهدی من با شما دوست هستم چون اینجا عده کمی از بچه های زنجان در این لشکر هستیم خواهش می کنم در محدوده کار من دخالت نکن واقعا یک خصوصیت بخصوصی داشت این برادر شوخ طبع و همیشه خنده رو بود ماموریتی که به نیروهای تحت امر خودش محول می کرد تا آخر پی گیر بود بایستی بالاخره گزارش کار را به او ارائه می دادند و همچنین ایشان گزارش کار خودشان را به فرمانده اطلاعاتشان می دادند برادر بزرگوارمان سردار حاجی محمد میرجانی که آن موقع مسئول اطلاعات لشکر بود گزارشش را به ایشان ارائه می کرد
+تصاویر
مادرش می گوید:پس از شهادت فرهاد، چیزی حدود 6 ماه حضورش را در خانه احساس می کردم. برای رفع دلتنگی، لباس هایش را مرتب می کردم. در حال اتو کردن بودم که صدایی از آشپزخانه شنیدم. کسی خانه نبود و تعجب کردم. از پشت در نگاه کردم.پرده تکان خورد و سایه ای دیدم. همان شب به خواب خواهرش آمد...
عملیات والفجر مقدماتی را باید جنگ با موانع نامید، این عملیات توسط منافقین لو رفته بود و دشمن از قبل، منطقه را به دژی نفوذ ناپذیر تبدیل کرد. در مسیر حرکت رزمندگان از نقطه رهایی بیش از 16 نوع مانع به این ترتیب وجود داشت:
8 الی 10 کیلومتر رمل که هر 1 قدم راه رفتن در رمل برابر است با 3 قدم در زمین معمولی، حمل تجهیزات جنگی را هم در این زمین اضافه نمایید.
ابتدا میادین مین، در مرحله ی بعد سیم خاردار حلقوی به عرض 6 متر، بعد مواضع کمین، بعد سیم خاردار معمولی، میدان مین به عمق زیاد، سیم خاردار حلقوی، کانال اول به عرض 5 الی 8 متر با ارتفاع 3 الی 4 متر، سیم خاردار حلقوی، میدان مین با عمق زیاد، سپس سیم خاردار حلقوی، کانال دوم با مشخصات کانال اول، سیم خاردار حلقوی، میدان مین، خط اول دشمن که از سنگرهای متعدد و تعبیه کانالهای متعدد در زمین تشکیل شده بود، خط دوم دشمن که پس از آن مجددا 3 کانال وجود داشت.
همچنین در سراسر منطقه فکه:وجود بشکه های آتش زای ناپالم که از بیرون زمین قابل دید نبود و توسط جریان برق به هم متصل بودند.
بشکه های فوگاز که از ترکیب بنزین و گازوئیل ساخته می شد و در زمان انفجار تا شعاع زیادی را به جهنمی از آتش تبدیل می کند.
وجود رادارهای رازیت برای آشکارسازی نفرات پیاده که طبق اعتراف نیروهای عراقی، این رادارها را فرانسه به عراق داده بود.
همه ی این ها از یک سو و گرمای شدید و ماسه های تفت دیده شده از سوی دیگر و بسیاری از مشکلات دیگر، همه و همه دست به دست هم دادند تا کربلای فکه را رقم بزنند. عملیاتی که بیشتر باید برابر موانع انجام می شد تا دشمن! که همین باعث شد شهدای والفجر مقدماتی زیاد باشند. یکی از آن ها شهید فرهاد حسن فامیلی، جوان 17 ساله ای بود که از محله میدان کلانتری و خیابان کرمان منطقه 14 خود را به جبهه های حق علیه باطل رساند. پدرش می گفت: رضایتنامه را آورد تا امضا کنم.راضی نبودم. به من گفت: چه راضی باشی و چه نباشی اول و آخر من باید بروم چون امام دستور داده. من هم راضی شدم و امضا کردم و رفت. در نامه هایش به دوستان و همکلاسی های هنرستان و هم محله ای هایش مدام ابراز خوشحالی می کرد و دلیل حضورش در جبهه را لبیک به امام گفتن، مجالی برای خودسازی پیدا کردن و خدمت به اسلام می نامید. شوخی ها و شیرین زبانی ها را در نامه هایش هم حفظ کرده بود.
"آرپیچی زن" گردان میثم بود به همین خاطر زیر تمام نامه هایش همراه امضا می نوشت: فرهاد RPG. خاله اش می گفت: هر وقت که از جبهه برمیگشت و در میزد و قبل از باز کردن در می گفتم: کیه؟ او جواب می داد: مسافر کربلا.خوشحال می شدم که فرهاد آمده. همان شد که به مسافر کربلا معروف شد.
وقتی خرمشهر آزاد شد، همه نگاه ها به تلویزیون بود تا شاید اثری از او ببینند که آخر هم موفق شدند. همراه با همرزمانش غرق در شادی در مقابل دوربین و جلوی مسجد جامع خرمشهر، بالا و پایین می پرید و از این پیروزی شاد بود.
مادرش می گوید: آخرین باری که به خانه برگشته بود و در آخرین نمازش حال عجیبی داشت. اصرار کردم که فرهاد، به خاطر من دیگه نرو جبهه. هربار نورانی تر می شوی. همانطور که در سجاده اش نشسته بود گفت: شما نمی دانید.شما نمی دانید که در این سجاده مرا صدا می زنند...
کمتر از یک ماه قبل از شهادتش در نامه ای به مادر می گوید:
و یک هفته قبل از شهادتش نیز در نامه ای می نویسد: به زودی خبر خوشی به شما می رسد...
و روز موعودش فرا رسید. یک گلوله تک تیرانداز در 21 بهمن 1361 بر سجده گاه او بوسه زد و حالش از همیشه بهتر شد و به دیدار پروردگارش شتافت. و حال که زندگی دوباره و حقیقی اش سی ساله شد، خواهرش از آن روزها اینطور می نویسد:
«نامهیی به فرهاد که پایانش آغازی بود و پیمانش پروازی
هنوز صدای خنده هایمان در فضای حیاط خانه به گوش میرسید که مردی شدی و ساک را دستت گرفتی و رفتی. وقتی مادر از زیر قرآن تو را رد میکرد برقی در چشمانت بود که مثل تیر وارد قلبم شد. خوب یادم هست که شاخه گل قرمزی را که داخل کاسه آب گذاشته بودیم که پشت سرت بریزیم ،برداشتی ، بوسیدی و گذاشتی در جیب بغلت.
دراولین نامه ات نوشته بودی که اینجا یک دنیای دیگر است ، رنگ و بوی دیگری دارد ، اینجا به خدا نزدیک تری، اینجا هیچ کس اسم ندارد، اینجا هر کس یک فرشته کنارش دارد، اینجا خاکش بوی عشق میدهد...
هنوز باغچه خانه یادش بود روزی که چند تا هسته خرما درونش کاشتیم و فکر میکردیم بعد از چند روز درخت خرما سبز میشود!!! هنوز خاک باغچه با بوی دستت آشنا بود، هنوز دوچرخه ات کنار حیاط بود و مادر یک پارچه رویش انداخته بود تا آفتاب نخورد، هنوز کیف مدرسه ات گوشه اتاق بود و ورقه امتحان انشا که راجع به اینکه "میخواهی چه کاره شوی" نوشته بودی درونش بود . نمره 18 هم گرفته بودی. میدانی چند بار انشای تو را خواندم...
تو بزرگ شدی ، اینقدر که اینجا برایت کوچیک شد، کم شد... تو بزرگ شدی و ما کوچک ماندیم، کم ماندیم، و هر روز کم تر میشویم. تو بزرگ شدی ،سبک شدی، بال در آوردی و پرواز کردی و ما سنگین، اینقدر سنگین که پرواز را از یاد بردیم، اینقدر سنگین که چسبیدیم به دنیا و اموالش ، اینقدر سنگین که هنوز با قضاوتها درگیریم، با تضادها در گیریم، ، اینقدر سنگین که دیگر عشق را نمیشناسیم، اینقدر کور که دیگر نور را نمیبینیم ، و هر روز وابسته تر زندگی ،-نه- روزمرگی میکنیم.
امروز 30 سال از پروازت میگذرد ، نه دیگر آن حیاط هست، نه دوچرخه ات، نه حوض کوچیکی که تابستانها درونش آب تنی میکردی و نه مادر... ، ولی باغچه ,دستهای تو رو به یاد دارد ، نمیدانم هستههای خرما الان درخت شدند یا نه !!! ولی نخلستان جنوب، تو و دوستانت را خوب یادش هست ، تک تک آن نخلها با قدمهای شما آشناست، با نفسهای شما...
امروز 30 سال از پروازت میگذرد، از اولین دیدارت با خدا ، از بازگشتت به وطن اصلی ات ، و همه آن خانه و کوچه با طنین خنده هایمان و خاطراتش، فقط یک اسم از تو به دیوارش دارد که گاهی شاید عابری بگذرد و برای پیدا کردن آدرسی نگاهی به اسمت بیاندازد ، اما فقط من و خدا میدانیم که تو چه کسی بودی و کجا رفتی...
ای کاش ما هم برسیم به جایی که جواب " الست بربکم" را با سر بلندی بدهیم.
عزیز جان، پروازت مبارک ، رستگاری ات مبارک.
عطوفت و مهربانی اش زبانزد بود. پدرش می گوید: وقتی از خانه بیرون می رفت گاهی مورد تمسخر بچه های دیگر قرار می گرفت و اذیت ها می شد اما صبوری و خوش رفتاری می کرد تا بالاخره آن ها را به خود جذب می کرد و آن ها همه شیفته ی او می شدند. به همین دلیل دوستانش از انواع و اقسام مختلف عقیده ها و حتی مذهب ها بودند!
روزی عصبانی شده بود و بیرون از خانه کنار جوی آب نشست و پاکت نامه ای را در دست داشت. دوستش می گوید: دختری بود که چند وقتی به دنبال ابراز علاقه به فرهاد بود و حتی به دنبال او راه می افتاد و او را زیر نظر داشت اما فرهاد اعتنایی نمی کرد و از ماجرا خبر هم نداشت تا بالاخره آن دختر نامه ای نوشت و داخل خانه انداخت. اما فرهاد متوجه شد که نامه از طرف یک دختر غریبه است، آن را قبل از اینکه بخواند برداشت و پاره کرد و در جوی آب انداخت و با عصبانیت گفت: نمی خواهم حتی ببینم داخلش چیست.
همیشه نگران اقوام و بستگان بود به طوری که حتی بعد از شهادتش نیز مراقب خانواده اش بود. خواهر شهید می گوید: بعد از شهادت فرهاد و در روزهای سرد زمستان من و خواهرم در یک اتاق خوابیده بودیم که در آن بخاری برقی روشن بود. ما در آن اتاق تنها بودیم و پدر و مادرمان در اتاقی دیگر بودند و تمام درها و پنجرههای اتاق بسته بودند. من احساس سرما کردم و از خواب پریدم خواهرم نیز با من از خواب بلند شد. در آن لحظه دیدیم که گوشه پتویمان به بخاری گرفته و دود زیادی در اتاق پیچیده است و پنجرهای که قفل آن بسته شده بود? باز شده است و دودهایی که در اتاق بود در حال بیرون رفتن است. نگاه کردیم که شاید پدر و مادرمان أن را باز کردهاند چون پنجره از پشت قفل شده بود و نمیتوانست خود به خود باز شود? اما دیدیم که آنها خواب هستند و از این اتفاق خبری ندارند. همانجا بود که پی بردیم کار کار کسی نمیتواند باشد جز برادرمان فرهاد که بعد از شهادت نیز به فکر ما است.
مادر شهید می گوید:
بعد از شهادتش تا شش ماه در خانه وجود او را حس می کردم. تا شش ماه او را در خانه می دیدم.روزی برای ناهار غذای مورد علاقه فرهاد را درست کرده بودم. هیچ کدام از فرزندان دیگرم در خانه نبودند. یک لحظه حس کردم بوی خوش و عجیبی در خانه پیچید. من همیشه لباسهای او را بعد از شهادت مرتب می کردم. در حال اتو کردن بودم آن بوی خوش به مشامم رسید. در همان لحظه صدای افتادن کفگیر از آشپزخانه آمد. از پشت در نگاه کردم که ببینم چه کسی است (چون هیچ کس آن موقع در خانه نبود) دیدم کفگیر از روی در قابلمه افتاده است و یک لحظه یک سایهای از جلو چشمانم رد شد. گفتم خوب شاید به نظرم آمده و اهمیتی ندادم. همان شب به خواب خواهرش آمد.
خواهر شهید: خواب میبینم که فرهاد با یک لباس سفید که اصلا پاهایش پیدا نبود آمد و گفت که: «من امروز با یکی از دوستانم آمده بودم تا از دستپخت مامان بخورم کمی که خوردیم? کفگیر از دست من افتاد و مامان متوجه شد. ولی خیلی خوشمزه بود...» اینو گفت و رفت. من صبح که بیدار شدم و خوابم را برای مادرم تعریف کردم او شروع به گریه کرد. او گفت دقیقا همین اتفاق دیروز افتاد اما من به شما چیزی نگفتم. خودم حس کردم که فرهاد آمده است.
در سال 1385 به همت عده ای از جوانان اهل معرفت که ادامه رو راه شهدا هستند، یادواره ای برای این شهید برگزار شد که در آن علی رغم تلاش های بسیار برای تدوین فیلم مصاحبه با پدر و مادر شهید و نمایش خصوصیات اخلاقی و کرامات او، این مار صورت نگرفت، گویی آن شهید راضی به پخش آن فیلم ها نبود. اما موزه شهدا در بهشت زهرا(س) تهران در مصاحبه ای که خلاصه آن را در کلیپ زیر میبینید، کمی به معرفی این شهید پرداخته است.
19.45 MB | دانلود فیلم
وصیتنامه بسیار پرمحتوا و قابل تامل این شهید به دست خط خود او به شرح زیر است:
تمام راه حاج همت حرفی نزد. سرنشینان خودرو سعی کردند تا با هر بهانهای مقصد را از او بپرسند، ولی حتی در لابهلای شوخیهایی که میکردند نتوانستند حرفی از همت بشنوند. او تنها میگفتم: «بعداً خواهید فهمید.»
شهید محمد ابراهیم همت روز دوازدهم فروردین 1334 در شهر رضا به دنیا آمد. حاج همّت در خرداد 1359 برای مقابله با ضد انقلاب به کردستان اعزام شد. محمد ابراهیم مدتی به عنوان مسئول روابط عمومی سپاه پاوه مشغول بود و پس از مدتی به عنوان فرمانده سپاه پاوه به جنگ پرداخت.
شهید همت به همراه حاج احمد متوسلیان به دستور فرمانده کل سپاه مأمور تشکیل تیپ محمد رسول الله(ص) شدند. حاج احمد به عنوان فرمانده تیپ و شهید حاج همت به عنوان مسئول ستاد تیپ فعالیت می کردند.
پاییز سال 1360 حاج همت به همراه تنی چند از سلحشوران جنگ و از جمله حاج احمد متوسلیان به سفر روحانی حج مشرف شدند. محمد ابراهیم در عملیات مسلم بن عقیل و محرّم با مسئولیت فرمانده قرارگاه فعالیت میکرد. او در مدّت فرماندهی تیپ محمد رسول ا...(ص) که بعد به لشکر 27 تبدیل شد در چندین عملیات به صورت خط شکن وارد شد. شهید همت سر انجام در عملیات خیبر که در اسفند 1362 آغاز شد به فیض شهادت نائل شد.
*اوایل بهمن ماه 1362 بود. حاج همت وارد پادگان شد و تعدادی از نیروهای اطلاعات - عملیات لشگر را در کنار خود جمع کرد و با آنها حرف زد. روز بعد با همان نیروها به سفری که هیچ کس نمیدانست رفت و پس از دو روز بازگشتند. هرکدام از نیروهای لشگر از آن گروه میپرسیدند کجا رفتند، هیچکدام حرفی نمیزدند. بار دوم حاج همت تعداد دیگری را با خود برد. آنها مسئولان لشگر بودند. همگی سوار یک ماشین نظامی شدند و از دو کوهه بیرون زدند. هنوز فاصله زیادی از پادگان نگرفته بودند که همراهان حاج همت از وی محل مأموریتشان را پرسیدند.
همت گفت: «خواهید فهمید.» ماشین از اندیشمک گذشت و راه اهواز را در پیش گرفت. هر کدام از نیروها جبهه و شهری را حدس میزد. اما وقتی ماشین به اهواز رسید و راه خود را به طرف جاده اهواز-خمرشهر ادامه داد، کسانی که حدس میزدند به سمت سوسنگرد، آبادان و یا محورهایی که پیش از اهواز به آنجا راه داشت میروند، حرفشان را پس گرفتند. تمام راه حاج همت حرفی نزد. سرنشینان خودرو سعی کردند تا با هر بهانهای مقصد را از او بپرسند، ولی حتی در لابهلای شوخیهایی که میکردند نتوانستند حرفی از همت بشنوند. او تنها میگفتم: «بعداً خواهید فهمید.»
آنها نزدیک به 50 کیلومتر از اهواز فاصله گرفته بودند. راننده فرمان را به طرف جادهای که به جفیر میرفت چرخاند. دیگر مقصد قابل پیشبینی بود. همت به آرامی سرش را برگرداند و با لبخندی دلنشین خطاب به سرنشینانی که روی صندلی عقب نشسته بودند گفت: «میریم، طلائیه!» یکی از آنها با لحن خاصی گفت: «نمیگفتی هم میدانستیم.»
حاج همت و دوستانش به جفیر رسیدند و ماشین جلوی یکی از پاسگاههای مرزی توقف کرد. همگی از ماشین پایین آمدند. حاج همت به جای راننده نشست و از باقی سرنشینان خواست همانجا منتظر بمانند تا برگردد.
همت به طرف قرارگاه رفت. محلی که هدایت و هماهنگی نیروهای تازه وارد برای عملیات آینده را بر عهده داشت. نیروهای عراقی در جزیره مجنون بودند، اما از آنجا که منطقه با تلاقی بود و نیزارهای بلند آب هور را پوشانده بود، احتمال هیچگونه تحرکی از سوی نیروهای ایران در آن جا را نمیدادند. به همین سبب گاه و بیگاه توپخانهای که در جزیره مستقر بودند، گلوله را به سوی جفیر شلیک میکرد. صدای گلوله در دشت میپیچید و چند لحظهای بعد همه جا ساکت میشد.
یک ساعت بعد همت بازگشت و همراهانش را با خود به قرارگاه برد. در بین راه به آنها خبر داد که عملیات بعدی در منطقه طلائیه و جزایر شمالی و جنوبی مجنون و به طور کلی شرق بصره انجام خواهد گرفت. منطقه عملیاتی خیبر از لحاظ موقعیت جغرافیایی در شمال بصره واقع شده و شمال به العزیز و روستای البیضه و الصخره، از جنوب به نشوه و طلائیه، از غرب به جادهالعماره- بصره و از شرق به حاشیه ساحلی هور که نزدیک جاده سوسنگرد- طلائیه است، منتهی میگردد موقعیتهای مزبور در خشکی شرق دجله، جنوب جزایر مجنون و داخل هور قرار دارد.
هورالهویزه از آبهای راکد تشکیل شده و آب رودخانههای دجله، کرخه نور، طیب، دویرج و بارانهای فصلی داخل آن میشوند، وجود نیروها و شکل طبیعی آن موجب شده که راههای معینی برای تردد قایقها ایجاد شود که اصطلاحا آبراه نامیده میشوند. مهمترین نقاط هور، جزایر شمالی و جنوبی هستند که از لحاظ اقتصادی و نظامی بسیار حائز اهمیت میباشند. پلهای الغدیر، القرنه و نشوه که بر روی بصره- العماره واقعند و نیز رودخانه دجله از جمله نقاط مهم آن منطقه به شمار میروند.
از آنجا که ارتش عراق تصور نمیکرد ایران از منطقه هور دست به انجام عملیات بزند در داخل جزایر مجنون نیرویی در حد یک گردان از جیش الشعبی قرار داشت. در محور شمال (العزیز- رطه) و محور جنوبی (القرنه) نیز نیروهای مرزی به عنوان افراد باشگاه مستقر بودند. فقط از محور طلائیه خط دفاعی مستحکم همراه با موانع و کانال وجود داشت. در محور زید نیز موانع و خطوط دفاعی دشمن از پیچیدگی خاصی برخوردار بود.
با هدف تصرف بصره دو محور مستقل برای انجام عملیات انتخاب شد هورالعزیز و زید برای محور هور قرارگاه نجف (سپاه) و برای محور دیگر قرارگاه کربلا (ارتش) در نظر گرفته شدند. این تفاوت که عملیات اصلی و تعیین کننده در هور بود. همت در رابطه با شناسایی منطقه و دقتی که کلیه نیروهای شناسایی و فرماندهان به کار برده بودند، میگوید: این قدر روی جزئیات کار پیش بینی شده بود که حد نداشت. حفاظت واقعا شدید بود.
همت همچنین درباره ویژگی منطقه عملیاتی خیبر و اهمیت آن از نظر دشمن میگوید:
ما خیلی اصرار روی بغداد داشتیم. ولی در مورد بغداد باید اول جمعآوری اطلاعات و عکسبرداری و غیره انجام بشه تا بشه از بغداد شروع کرد ولی اینجا گلوگاهه. خرخره صدامه، تمام زندگیش از دریا میگذرد. از خور عبدالله، موشک گذاشتن و روزی نیست که موشک نزند. صدور نفتش از این جاست از نظر اقتصادی براش مهمه.
همت در روزهای پایانی بهمن ماه 1362 دوکوهه را به قصد اسلام اباد ترک کرد. این سفر آخرین دیدار او و خانوادهاش بود. شرح این دیدار از بخشهای شنیدنی و خاطرات همسر وی میباشد.
نزدیک غروب خسته از راه رسید. سر و رویش خاکی بود. لباسش بوی خاک گرفته بود. هر بار که از راه میرسید احساس میکردی با خاک انس بیشتری پیدا کرده است. آن شب آرامتر از گذشته بود. انگار حرفی برای گفتن نداشت. نگاهش را از من دزدید. زود خوابید. بالای سرش نشستم. چشمهایش را بست به چهرهاش خیره شدم. برای اولین مرتبه دیدم حاجی پیر شده است. در صورتش چینهایی به چشم میخورد نه از آن چینهایی که همه ما میشناسیم و صدها بار به چشم خود دیدهایم. بچهها مهدی و مصطفی در خواب بودند. من به برخورد وی فکر میکردم. به جملاتی که بارها از دهان او شنیده بودم. هنوز به تو ملتمصم از خدا بخواه که محبت تو را از قلب من بردارد.
آن شب بریدن حاجی را دیدم. برخورد سرد او گویای همه چیز است. به خودم لرزیدم یک لحظه احساس کردم نکند آخرین شب ... آخرین دیدارمان باشد. حاجی گفته بود صبح روز بعد ماشین ساعت 6:30 جلو منزل باشد. کمی زودتر بلند شد و خود را آماده کرد اما ماشین نیامد. ساعت هفت صبح راننده تنها رسید. او گفت: ماشین دچار نقص فنی شده حاجی تا ساعت 9 صبح در خانه ماند دو ساعت تمام بیآنکه چیزی بگوید به رختخواب گوشه اتاق تکیه داد و نشست. انگشتانش را به هم حلقه زد و زانوانش را بغل گرفت. حالتی گرفته و غمگین داشت. مهدی در حالی که یک قوری در دست گرفته بود بابا بابا مرتب میگفت و دور اتاق میچرخید. گاه نیز خود را به پدرش نزدیک میکرد اما حاجی عکسالعملی از خود نشان نمیداد. از سردی نگاهش طاقتم طاق شد. رو به وی کردم و گفتم این دفعه تو خیلی نسبت به ما بیعاطفه شدی حالا من هیچ لااقل به خاطر این بچه رعایت کن.
حاجی سکوت کرد و تنها صورت خود را به سمتی دیگر چرخاند نمیتوانستم تمام چهرهاش را ببینم. قدری جابجا شدم او را تماشا کردم. قطرات پیوسته اشک را که از گونههایش جاری بود دیدم.
ماشین که از راه رسید حاجی آماده حرکت بود. به یاد دارم در سفرهای قبل بند پوتینهای خود را در بیرون از خانه در ماشین میبست. ولی آن روز در نهایت خونسردی جلو در نشست و پس از آنکه پوتینهای خود را پوشید آرام آرام بندهای آن را گره زد و مهیای رفتن شد. وقت خداحافظی سرش را به زیر انداخت و گفت: خدا را شکر ماشین دیر آمد توانستم بیشتر پیش شما باشم. خب دیگه ما رفتیم.
- کجا؟
-جایی که باید میرفتیم اگه ما رو ندیدی حلالمون کن.
معنی حرفهای او را کاملا میدانستم با این حال گفتم امکان نداره که شهید بشی.
پرسید: چه طور مگه؟
گفتم: باور نمیکنم خداوند در یک لحظه همه چیز بندهاش را از او بگیرد.
حاجی رفت و من و مهدی و مصطفی او را تا جلوی در خانه بدرقه کردیم. وقتی صدای حرکت ماشین به گوشم رسید. احساس از دست دادن او در قلبم قوت گرفت.
پس از عملیات والفجر 4 لشکر محمد رسول الله (ص) برای بازسازی و سازمان دادن به گردانها از غرب به تهران رفت. در آنجا به کلیه نیروهای بسیجی پایان ماموریت داده شد و سایر نیروهایی که از یگانهای دیگر به لشکر مامور شده بودند به لشکرها و تیپهای مربوطه بازگشتند.
تنها قریب هشت صد نیروی سپاهی که از یگانهای خود به لشکر منتقل شده بودند باقی ماندند. در این میان تعدادی از مسئولان عمده لشکر نیز رفتند و تعداد معدودی از جمله سیدرضا دستواره، عباس کریمی، محمد عبادیان، اکبر زجاجی و دو سه نفر دیگر از نیروهای قدیمی در لشکر ماندگار شدند.
از آنجا که پیشتر بازسازی لشکر و شکلگیری نیروها در مناطق عملیاتی و یا نزدیک به فضای جبههها صورت میگرفت این بار نیز به دلیل کمبود فضای آموزش نیروها در پادگان ولی عصر (عج) تهران و عدم هماهنگی در جمع آوری نیروها راس ساعت مقرر، مشکلاتی فراهم شد.
در جلسهای با حضور سیدرضا دستواره، همت و فرماندهان گردانها و تیپ در تهران تشکیل شد. مقرر گردید تمامی نیروها بازمانده در لشکر از تهران کنده شود و به منطقه سرپل ذهاب بروند.
چند روز بعد نیروها به منطقه اعزام شدند و در اطراف ارتفاعات بشکان، تیره کوه، شاخ شووالدری و توشاب مستقر شدند و مسئولان لشکر، کار بازسازی و سازماندهی تیپها و گردانها را آغاز کردند اما مدتی بعد به علت سرد شدن هوا و رسیدن فصل زمستان به دستور حاج همت نیروها به دو کوهه فرستاده شدند.
از یک سو خستگی نیروهای قدیمی لشکر از سوی دیگر همزمان شدن شکلگیری گردانهای طرح لبیک یا خمینی یا ایام 22 بهمن و بالاتر از اینها شهادت بیش از 22 فرمانده گردان و فرمانده تیپ در عملیاتهای قبل لشکر را دچار فقدان فرمانده کارآزموده کرده بود.
از این رو نیروهای کار کشته و باقی مانده در لشکر اعتقاد داشتند گردانها دچار کمبود نیروی کادر هستند و در صورت تشکیل آنها نخواهند توانست در عملیات بعد به درستی عمل کنند. این حرفها تا حدود زیادی درست بود زیرا هر گردان باید دارای 9 مسئول دسته، 6 معاون گروهان، 3 مسئول گروهان، 2 معاون گردان و یک فرمانده گردان مطمئن باشد و حاج همت در زمانی کوتاه قادر به تامین چنین نیرویی نبود با این وجود به مسئولان لشکر سفارش کرد تا آنجا که میتوانند گردانها را سر و سامان دهند و آنها نیز پذیرفتند. مدتی بعد از سوی قرارگاه نجف و خاتم الانبیا منطقه عملیاتی جدید اعلام گردید و لشکر با حفظ اسرار نظامی و رعایت مقررات ویژه مربوط به عملیات وارد منطقه عملیاتی خیبر شد. این در حالی بود که تازه مسئولان لشکر توانسته بودند گردانها را سر و سامان دهند. ولی به لحاظ تامین کادر فرماندهی گردانها در مضیقه بودند حال آنکه تنها کمتر از 10 روز به آنها فرصت داده شد تا تکمیل نیروهای مورد نیاز خود منطقه را شناسایی کرده و نسبت به نقشه عملیاتی توجیه شوند. به سفارش حاج همت مسئولان لشکر و گردانها با توکل به خدا و اطمینان قلبی اقدام به تکمیل گردانهای خود کردند و آموزش بسیار فشردهای را برای نیروها تدارک دیدند.
با توجه به شهادت اکبر حاجیپور و عباس ورامینی در والفجر 4 حاج همت برنامه جدیدی طراحی نمود و بر اساس شرح وظایفی که به فرماندهان تیپها داده شد هیچ کدام از تیپهای لشکر دارای ستاد نبوده و مجموعه تیپهای لشکر نیز از سه تیپ به دو تیپ تقلیل یافته و هر تیپ دارای پنج گردان شد.
بدین ترتیب لشکر را یازده گردان به نامهای عمار، میثم، مقداد، حبیب، کمیل، مسلم بن عقیل، بلال، ابوذر، مالک، سلمان و حمزه تشکیل دادند.
رضا دستواره در اینباره میگوید: «در طول جنگ سابقه نداشت که ما به این سرعت بخواهیم گردان تشکیل بدهیم و وارد عملیات بشویم؛ زیرا فرصت هماهنگی نیروها و شناسایی آنها حتی برقراری ارتباط میان مسئولان گردانها با فرمانده گردان و حتی فرمانده تیپها وجود نداشت.»