دوستانی که مشرف شدند پادگان میشداغ(محل شهادت) باخبر هستن که اونجارزم شب برگزار میشه.
شهیـــــــد محمد در 4فروردین 1389 در پادیگان میشداغ به شهادت رسیدن
اینطور که داداش بزرگوارشون میگند:
شب قبل تو پادیگان رزم شب بود و اس پی جی شلیک شده بود.
اقا محمد فردای اون روز میره لوله های اس پی جی با سنگ تراش ببره که هم خطر لوله های اس پی جی از بین بره
هم از اونا به عنوان تزیین استفاده کنه اما خبر نداشته که اس پی جی دوتا خرج پنهان داره
که گرمای سنگ تراش باعث فعال شدن اون میشه لوله اس پی جی حرکت میکنه
و به طرف دوتا چشمای خوشگل اقا محمد میره
و آقـــا محمد شهید میشه درست 4 روز قبل تولدش شهید میشه
و دقیقا روز تولدش شهید محمد رو دفن میکنند
من امسال به لطف خدا میشداغ خادم بودم و در مکانی که شهیدمحمد عروج پیداکرده بود یه یادمان کوچیک درست کردیم تا یادشو برای خیلی از اون دوستانی که فراموشش کردن(بلا نسبت بعضی دوستان) زنده کنیم.
واین امر باعث شد که اون بچه هایی که زمانه شهادت محمد اونجا بودن بیان کنار این یادمان و یاد و خاطره کنن.
یک شب تعدادی از بچه ها اومده بودن با تیم صیاد,میشداغ.
تومسیر برگشت از رزم شب رفتن پایین کنار یادمان و داشتن لحظه شهادتشو میگفتن و زار میزدن….
زمانی که گلوله اس پی جی عمل میکنه محمد با دو تا دستش نگهش میداره تا به سمتش پرتاب نشه اما قسمت همین بود…
میگن این کاری که محمد میکرده جز وظایفش نبوده اما این قضیه بهانه ای بوده برای پرواز محمد..
آی اونایی که میگید محمد شهید نیست و از این حرفا ,توجه کنید..
یک روز بعدشهادت حاج حسین یکتا میان میشداغ تو سخنرانی میگن که دیروز که رسیدم بالای جنازه بعدش رفتم قرآن باز کردم ببینم خدا چی میگه:
اومد: *لهو دعوت الحق*
او دعوت حق رو لبیک گفت.
(صلوات نثار روح خادم الشهید محمد سلیمانی)
ه گزارش مشرق به نقل از قاصد، سردار جعفر جهروتیزاده یکی از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس است که در کتاب خاطرات خود با عنوان «نبرد درالوک» چگونگی شهادت حاج ابراهیم همت را در 17 اسفند 62 در عملیات خیبر به زیبایی توصیف میکند: «... قبل از عملیات خیبر به اتفاق حاج همت و چند نفر دیگر از بچهها وارد منطقه عملیاتی شدیم. نیروهای اطلاعات عملیات مشغول شناسایی بودند و کار برایشان به سبب هور و نیزاری بودن منطقه دشوار بود. از طرف دیگر، افراد بومی نیز در منطقه، وسط هور ساکن بودند و به ماهی گیری و کارهای دیگری میپرداختند. همین موضوع باعث میشد که نیروهای شناسایی تهدید شوند به ویژه از سوی بومیان که قطعا عراقیها کسانی را در میان آنها داشتند که هرگونه تحرکی را گزارش کنند. در این زمان لشکر 27 در چند جا عقبه داشت. پادگان دوکوهه به عنوان عقبه اصلی و پادگان ابوذر که بعد از والفجر 4 نیروهای لشکر در آنجا باقیمانده بودند...
![](http://www.fardanews.com/files/fa/news/1390/12/21/88156_244.jpg)
شناساییهای عملیات خیبر ادامه پیدا کرد و دست آخر قرار شد که تعداد محدودی از نیروهای بعضی از یگانها برای راه اندازی مقرها و بنههای تدارکاتی وارد منطقه شوند. تعدادی از نیروهای واحد ادوات هم آمدند تا منطقه را برای عملیات آماده کتند.
شکستن خط طلائیه با عبور از معبر 20 سانتی
بالاخره شب عملیات فرا رسید. محور لشکر 27 منطقه طلائیه بود. البته بعضی از یگانهای لشکر هم قرار بود در داخل جزیره مجنون عمل کنند. لشک عاشورا و لشکر کربلا نیز محل مأموریتشان داخل جزیره بود. باید در طلائیه خط را میشکستیم و جلو میرفتیم و میرسیدیم به جادهای که میخورد به شهر» نشوه «عراق و منطقه بصره. مأموریت لشکر 27 در حقیقت این بود که از این قسمت راه را باز کند. در مقابلمان هم کانالی به عمق 50 متر وجود داشت.
شب اول عملیات باید از روی دژی میرفتیم که تا یک نقطهای ادامه داشت و پس از آن نقطه کاملا بسته میشد و پشتش میدان مین بود و بعد سنگرهای کمین و سنگرهای نیروهای عراقی. تا این نقطه که دژ ادامه داشت در دید عراقیها نبودیم. راهی هم که کنار دژ برای عبور نیروها وجود داشت 20 سانتیمتر بیشتر عرض نداشت. یک طرف این راه دیواره دژ بود- در سمت چپ- و طرف دیگرش هم آب. نیروها باید از این راه 20 سانتیمتری عبور میکردند تا به میدان مین میرسیدند و پس از خنثی کردن مینها و باز شدن معبر به خط دشمن میزدند.
دشمن تمام امکانات و تسلیحاتش را بسیج کرده بود روی این معبر 20 سانتی متری تا از عبور نیروها جلوگیری کند. دو تا دوشیکا کار گذاشته بوددند و چهار تا کاتیوشای چهل تایی. فکرش را بکنید در چند لحظه 120 گلوله کاتیوشا رو این معبری که 20 سانتیمتر عرض داشت و 700 یا 800 متر طول، میریخت.
![](http://www.fardanews.com/files/fa/news/1390/12/21/88157_125.jpg)
با تعدادی از بچههای تخریب خودمان را رساندیم به میدان مین و معبر باز کردیم. چند نفری از بچههای تخریب به شهادت رسیدند ولی نیروها از معبر کنار دژ نتوانستند عبور کنند. آتش عراقیها چنان سنگین بود که بیشتر بچهها به شهادت رسیدند و راه بسته شد. من که میخواستم برگردم عقب دیدم راه نیست مگر اینکه پا بگذارم رو جنازه بچهها. بعضی جاها دژ میپیچید و در تیررس مستقیم نبود اما کاتیوشا بیداد میکرد. لحظهای نبود که گلولهای بر زمین نخورد. آن شب عراق به ندرت از خمپاره استفاده کرد و بیشتر آتش کاتیوشا سر بچهها ریخت. ناچار پا رو جنازه بچهها گذاشتم و آمدم...
فقط ما سه نفر ماندهایم، اگر میگویید سه نفری حمله کنیم!
آن شب عملیات متوقف ماند و همه چیز کشید به روز دیگر. شب بعد یک گردان عملیات را آغاز کرد و رفت جلو و تعداد زیادی شهید و مجروح داد. آن شب هم عملیات موفق نبود و نتوانستیم خط دشمن را بشکنیم. عراق چنان این دژ را زیر آتش میگرفت که پرنده نمیتوانست پر بزند. از قرارگاه تأکید داشتند که هر طور شده خط شکسته شود. بیشتر نیروها به شهادت رسیده بودند و دیگر امیدی نبود که آن شب کاری انجام شود.
من و حاج عباس کریمی و رضا دستواره رفتیم جلو. از روی شهدا رد شدیم و رفتیم دیدیم که به غیر از تعدادی نیرو بیشتر بچههایی که جلو رفتهاند همه به شهادت رسیدهاند. تأکید برای شکستن خط به خاطر این بود که با متوقف شدن عملیات در این قسمت عملیات در جزیره هم به مشکل برخورده بود.
آن شب حاج همت پشت بیسیم دائم میگفت:» آقا از قرارگاه میگویند باید امشب خط شکسته شود «... نیمههای شب پس از دیدن شرایط و اوضاع به این نتیجه رسیدیم که واقعا هیچ راهی وجود ندارد. رحیم صفوی آمده بود روی خط بیسیم و ما مستقیم صدای او را میشنیدیم که میگفت: هرطور هست باید خط شکسته شود. من پشت بیسیم یک طوری مطلب را رساندم که: آقاجان فقط ما سه نفر ماندهایم اگر میگویید سه نفری حمله کنیم! وقتی فهمیدند که وضعیت مناسب نیست گفتند؛ برگردید عقب.
![](http://www.fardanews.com/files/fa/news/1390/12/21/88158_133.jpg)
شبهای بعد حمله از کنار دژ منتفی شد و بنا شد برای عبور از کانال محورهای دیگر را انتخاب کنیم. برای عبور از کانال هر شب یکی از گردانها مأمور انداختن پل روی کانال و عبور از آن میشد. دست آخر قرار شد چند نفری از بچههای تخریب شناکنان از کانال عبور کنند و آن سو سنگرهای دشمن را خفه کنند و پس از باز کردن معبر در میدان مین، نیروهای دیگر، این سوی کانال پل بزنند و رد بشوند. بچههای تخریب پریدند تو آب که بروند آن طرف اما زیر آتش سنگین دشمن موفق به این کار نشدند.
آخرین شب عبور از کانال را به عهده من گذاشتند. یک مقدار محور را تغییر دادم و رفتم سمت دیگر. دوباره از بچههای تخریب تعدادی شناگر انتخاب کردیم و رفتیم پشت خط. شب خیلی عجیبی بود. بین رضا دستواره و حاج عباس کریمی از یک طرف و حاج همت هم از طرف دیگر درگیری لفظی پیش آمد. آن دو میگفتند: امشب نباید این کار انجام شود و حاج همت هم میگفت: دستور از بالاست و امشب باید از کانال رد بشویم. بعد از درگیری لفظی شدیدی که پیش آمد بنابر این شد که کار انجام شود. حاج همت هم به من گفت: برو جلو و این کار را انجام بده.
آتش عراقیها امان از همه بریده بود. بعد از اینکه از آن محور ناامید شدیم قرار شد لشکر داخل جزیره برود. با حاج همت و چند نفر دیگر از بچهها رفتیم داخل جزیره برای شناسایی تا پشت سرمان هم نیروها بیایند. در جزیره نیروها برای تردد باید از پلهایی که به پل خیبری معروف شدند استفاده میکردند یا از هاورکرافت. بعد از شناسایی برگشتیم و به همراه تعدادی از بچههای تخریب به داخل جزیره رفتیم. البته زمانی که ما در طلائیه عمل میکردیم گردان مالک به فرماندهی» کارور «در جزیره عمل میکرد و کارور نیز همان جا به شهادت رسید.
![](http://www.fardanews.com/files/fa/news/1390/12/21/88159_729.jpg)
جزیره تقسیم شده بود به دو محور: محور شمالی و محور جنوبی. هواپیماهای دشمن به شدت جزیره را بمباران میکردند. شاید در یکروز نود هواپیما هم زمان جزیره را بمباران میکردند. در جزیره نیروها فقط رو دژها جا گرفته بودند و بقیه منطقه آب و نیزار بود. یکهو میدیدی ده فروند هواپیما به ستون یک دژ را بمباران میکنند و میروند. حاج همت میگفت:» بیپدر و مادرها انگار برای مرغ و خروس دانه میپاشند.
نزدیک خط یک آلونک گلی بود که ظاهرا از قبل بومیها آن را ساخته بودند. حاج همت بیسیم و تشکیلات مخابراتی را در آنجا مستقر کرده بود و با فرماندهان در ارتباط بود. بعد از اینکه نیروها در جزیره مستقر شدندف من و حاج همت سوار موتور شدیم تا برویم عقب ببینیم وضعیت چه طور است.
شهید همت: «مثل اینکه خدا ما را طلبیده»
در آن چند ساعتی که ارتباط با خط مقدم قطع شده بود حاج همت به من گفت: حالا هی نیرو از این طرف میفرستیم که برود و خبر بیاورد ولی هرکس رفته برنگشته. یک سه راهی به نام سه راهی مرگ بود که هرکس میرفت محال بود بتواند از آن عبور کند. حاج همت به مرتضی قربانی- فرمانده لشکر25 کربلا- گفت: یکی دو نفر را بفرستند خبر بیاورند تا ببینم اوضاع چه شکلی است. قربانی گفت: من هیچکس را ندارم، هرکس را فرستادم رفت و برنگشت. حاجی سری تکان داد و راه افتاد سمت جزیره. قبل از راه افتادن جملهای گفت که هیچوقت یادم نمیرود: «مثل اینکه خدا ما را طلبیده».
بعد از رفتن حاجی من با یکنفر دیگر راه افتادم سمت جزیره و آمدیم داخل خط. عراقیها هنوز به شدت بمباران میکردند. رفتیم جایی که نیروها پدافند کرده بودند. وضعیت خیلی ناجور بود. مجروحان زیادی روی زمین افتاده بودند و یا زهرا میگفتند و صدای نالهشان بلند بود. سعی کردیم تعدادی از مجروحان را به هر شکلی که بود بفرستیم عقب.
جنازه عراقیها و شهدای ما افتاده بودند داخل آب و خمپاره و توپ هم آنقدر خورده بود که آب گل آلود شده بود. بچهها از شدت تشنگی و فقر امکانات، قمقمهها را از همین آب گل آولد پی میکردند و میخوردند. حاج همت با دیدن این صحنه حیلی ناراحت شد. قمقمه بچهها را جمع کرد و با پل شناور کمی رفت جلو و در جایی که آب زلال و شفاف بود آنها را پر کرد و آمد. تو خط درگیری به شدت ادامه داشت. عراق دائم بمباران میکرد. ما نمیتوانستیم از این خط جلوتر برویم. حاج همت به من گفت: شما بمان و از وضع خط مطلع باش. بیسیم هم به من داد تا با عقبه در ارتباط باشم و خودش برگشت عقب.
دیدار محبوب در جزیره مجنون؛ سه راهی شهادت
وقتی حاجی در حال بازگشت به طرف قرارگاه بوده تا در آنجا فکری به حال خط مقدم بکند در همان سه راهی مرگ به شهادت میرسد. پس از رفتن حاج همت به سمت عقب یکی دو ساعتی طول نکشید که خط ساکت شد. همان خطی که حدود یک ماه لحظهای درگیری در آن قطع نشده بود و این سبب تعجب همه شد. ما منتظر ماندیم. گفتیم شاید باز هم درگیری آغاز شود.
صبح فردا هوا روشن شد اما باز هم از حمله دشمن خبری نشد. اطلاع نداشتیم که چه اتفاقی افتاده است. بیخبر از آن بودیم که در جزیره سری از بدن جدا شده و حاج همت بیسر به دیدار محبوب رفته و دستی قطع شده همان دستی که برای بسیجیان در خط آب آورد. جزیره با شهادت حاجی از تب و تاب افتاد. بالاخره زمانی که اطمینان حاصل شد از حمله عراقیها خبری نیست، تصمیم گرفتم به عقب برگردم.
![](http://www.fardanews.com/files/fa/news/1390/12/21/88160_837.jpg)
در حالی که به عقب برمی گشتم در سه راهی چشمم به پیکر شهیدی افتاد که سر در بدن نداشت و یک دست او نیز از بدن قطع شده بود. از روی لباسهای او متوجه شدم که پیکر مطهر حاج همت است اما از آنجا که شهادت ایشان برایم خیلی دردناک بود همان طور که به عقب میآمدم خود را دلداری میدادم که نه این جنازه حاج همت نبود. وقتی به قرارگاه رسیدم و متوجه شدم که همه دنبال حاجی میگردند به ناچار و اگر چه خیلی سخت بود اما پذیرفتم که او شهید شده است.
شب همان روز بدن پاک حاجی به عقب برگشت و من به قرارگاه فرماندهی که در کنار جاده فتح بود رفتم. گمان میکردم همه مطلع هستند اما وقتی به داخل قرارگاه رسیدم متوجه شدم که هنوز خبر شهادت حاجی پخش نشده است. روز بعد متوجه شدم که جنازه حاجی در اهواز به علت نداشتن هیچ نشانهای مفقود شده است. من به همراه شهید حاج عبادیان و حاج آقا شیبانی به اهواز رفتیم. علت مفقود شدن جنازه حاج همت نداشتن سر در بدن او بود.
چند روز قبل از شهادت حاج عبادیان مسئول تدارکات لشکر یک دست لباس به حاجی داده بود و ما از روی همان لباس توانستیم حاجی را شناسایی کنیم و پیکر مطر ایشان را به تهران بفرستیم. پس از فروکش کردن درگیریها به دو کوهه و از آنجا هم برای تشییع جنازه شهید همت به تهران رفتیم. پس از تشییع در تهران جنازه شهید همت را بردند به زادگاهس «شهرضا» و در آنجا به خاک سپردند. البته در بهشت زهرا نیز قبری به یادبود او بنا کردند .
مراسم شب هفت محمدرضا ناگهان خانم دانش دست من را گرفت و گفت: این دختر نامزد علیرضا است و من امشب نامزدی آنها را اعلام میکنم. مجلس بهم ریخت و همه شروع کردند به پچ پچ کردن، میگفتند: ایشان به خاطر شهادت پسرش محمدرضا دیوانه شده.
پس از گذشت 30 سال از شهادت فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا، شهید علیرضا موحددانش این اولین بار است که خاطرات همسر وی خانم امسلمه مولاییمنتشر میشود. شهید موحددانش در دوران حیات دنیایی اگر چه آینه تمام نمای یک اسطوره بود اما بر مظلومیت ایشان همین بس که به خاطر ادای تکلیف، ردای فرماندهی را از تن به درآورد و مانند چند تن از همرزمانش (شهیدان کاظم نجفی رستگار، حسن بهمنی، علیاصغر رنجبران، بهمن نجفی و ...) که همگی در دوره ای، از فرماندهان لشکر سیدالشهدا(ع) بودند، به هنگام شهادت یک بسیجی ساده بود. نکته ای که در این اشاره قابل اعتناست،« بسیجی ساده »بودن آن سردار نیست، قطعا! اما جای این پرسش برای ما از فرماندهان رده بالای دفاع مقدس نیز محفوظ است که چرا شهیدانی مانند علیرضا موحددانش و ... نباید در جامعه شناخته شده باشند و تازه بعد از 30 سال یادمان بیفتد که بنرهایی از عکس این شهیدان که مزین به یک جمله از آنهاست بسنده کنیم. البته همین هم جای شکر دارد اما برادران مسئول بدانند در پیشگاه الهی باید پاسخگو باشند که چرا بزرگانی چون این عزیزان حتی به اندازه یک بازیگر دسته سوم سینما هم شناخته شده نیستند؟!
بی انصافی است اگر قصور خودمان را نیز نادیده بگیریم، و بدانیم که دیگر دوره سطحی نویسی با جملات درام بیخاصیت که فقط برای داستان های موهوم هندی و تخیلی مناسب هستند، و نه بیان روایتی از زندگی یک شهید که هر چه بود با نفس حضرت روح الله زنده شد و زنده ماند، تمام شده و لازم است از حقایق موجود زندگی یک شهید بگوییم. امید که خدا یاریمان کند.
شهید علیرضا موحددانش فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا
*اولین خواستگارم را خود شهید موحد دانش فرستاد
برادر بزرگترم که ایشان هم شغل پدر را انتخاب کرده و کارمند صنایع دفاع بود سال 57 ازدواج کرد. بعد از او لیلا که چند سال از من بزرگتر بود در سال 60 عروسی کرد. به واسطه این دو ازدواج من با این موضوع تا حدودی آشنا بودم.
اولین خواستگاری که برایم آمد دوست خود حاجعلی بود. شهید موحددانش در شهرک خاورشهر با ما همسایه بودند. خانه ما شمالی و منزل آنها جنوبی بود. خوب ما با هم رفتوآمد داشتیم. آن زمان مثل الان نبود که همسایه ها از هم بیخبر باشند. روابط خوبی بین اهالی محل برقرار بود. یک روز مادرم مرا فرستاد منزل آنها تا یخ بگیرم. وقتی در زدم خود شهید موحددانش در را باز کرد و فورا رفت داخل خانه. مادرش آمد یخ را به من داد و گفت: این را بگذار خانهتان برگرد باهات کار دارم. رفتم خانه یخ را گذاشتم و همین که خواستم برگردم ببینم خانم موحد دانش با من چیکار دارد، مادرم پرسید: کجا؟ گفتم: خانم دانش کارم دارد.
وقتی رفتم مادر حاج علی گفت: یکی از دوستان علی میخواهد تو را ببیند. با تعجب پرسیدم: برای چه میخواهد مرا ببیند؟! گفت: قصد دارد ازدواج کند. حسابی حول شده بودم، گفتم: خانم دانش من خانواده دارم، باید بیاید خانهمان. اگر بابام بفهمه من اومدم اینجا برای چی سرم را میبرد.
ایشان گفت: علیرضا خواسته من به تو بگویم. گویا دوستش تو را وقتی داشتی میرفتی خانه دیده. گفتم: به هر حال من باید به مادرم بگویم. ایشان گفت: من خودم با مادرت صحبت میکنم ولی مواظب باش پدرت نفهمد! گفتم: چرا؟ گفت: چون پدرت خیلی سختگیر است. من و مادرت بدانیم فعلا کافی است.
آن روز گذشت و من رفتم خانه ماجرا را برای مادرم تعریف کردم. مامانم گفت: این خانم دانش هم چه کارهایی میکند. به مادرم گفتم: نمیخواهم ازدواج کنم، دوست دارم درس بخوانم.
مادرم قضیه را به برادر بزرگم فیروز گفت. کلا در خانه حرفمان را به ایشان راحتتر میزدیم تا پدرم. فیروز پرسیده بود: پسره چه کاره است؟ با علی در سپاه همکار است؟ اصلا خود امسلمه راضی است؟ مادرم گفت: نه. برادرم گفته بود: وقتی او نمیخواهد برای چه صحبت کنند؟ مادرم گفته بود حالا بذار صحبت کنند، بالاخره خواستگار میآید و میرود. قرار شد یک روز در خانه حاج علی با دوستش صحبت کنم اگر خوب بود به پدرم اطلاع دهیم اگر هم نه که هیچی. بعد از ملاقات با آن جوان دیدم نه این زندگی قسمت نیست و ماجرا به همانجا ختم شد.
*اولین بار حاج علی را از پشت پنجره دیدم
ما چند سال با خانواده موحددانش همسایه بودیم اما در کل این سالها شاید من علی را در چند دقیقه دیده بودم چون او همیشه جبهه بود. قبل از جنگ هم چون در شمیران مدرسه میرفت بیشتر خانه مادربزرگش میماند و گاهی تعطیلات خانه میآمد. در واقع زمانی که من حاجی را خوب برانداز کردم زمانی بود که وارد سپاه شده و از کردستان برگشته بود. خوب یادم هست که به خاطر قطع دستش تازه از بیمارستان مرخص شده بود و من آمدنش به خانه را از پشت پنجره دیدم. خوب خیلی هم خودم دنبال این مسائل نبودم که حالا بخواهم روی یک پسری دقت کنم که چه شخصیت و یا قیافهای دارد.
شهید موحددانش در مرز بازرگان
*به یاد شهید محمدرضا موحد دانش
پدر و مادرش به شدت علی را دوست داشتند. حاج علی در فامیل بسیار خوشزبان و خوش برخورد بود و مورد علاقه تمام فامیل به خصوص عمه و عموهایش بود. خانم دانش همیشه میگفت: علی بسیار شجاع است. گاهی هم از شیطنتهایش تعریف میکرد که چگونه محمدرضا برادرش را میترساند. محمدرضا یک خصوصیتی داشت که مثلا وقتی ماشینی را تعمیر میکرد آخر سر یک کاسه پیچ جا میماند علی هم سر به سر او میگذاشته. من اینصحبتها را در مورد آنها میشنیدم ولی هیچ وقت توجهم به اینکه بخواهم خودم او را ببینم جلب نشد.
*22 بهمنی که حاج علی به راهپیمایی نرفت
من نمیدانستم قرار است برای حاج علی زن بگیرند. یک روز خانم دانش به من گفت: بین دوستهایت دختر خوب میشناسی؟ من هم دوست خودم را معرفی کردم و گفتم: دختر خوبی است. حاج خانم گفت: پس عکسش را بگیر بیاور بدهم علی هم ببیند که اگر خوب بود برویم خواستگاری. دو روز بعد عکس را آورد و بعد از مدتی از ایشان پرسیدم: چه شد، پسندیدید؟ خانم دانش گفت: یک چیزی میخواهم به تو بگویم. گفتم: بفرمایید. گفت: اگر علی خود تو را بخواهد چه؟ با تعجب گفتم: من را؟! بعد با همان دستپاچهگی گفتم: حالا که دارم درس میخوانم. ایشان خندید و گفت: باشه.
وقتی عکس دوستم را بهش برگرداندم پرسید: چه شد؟ گفتم: هیچی عکس را داد و گفت: انشاءالله خوشبخت شود.
این قضیه گذشت و چند وقت بعد پدرشوهر یکی از همسایههایمان فوت کرد.
آن دوره اگر برای همسایهها مراسمی پیش میآمد بقیه از دل و جان کمکش میکردند. مثلا برای شهادت سیروس مادر علی چند روز برای کمک به خانه ما میآمد. دیدیم خانم دانش میآید و میرود و کارهایم را نگاه میکند.
مدتی بعد روز 22 بهمن شد و ما میخواستیم برویم راهپیمایی. دیدم خانم دانش من را صدا زد و گفت: میشود شما امروز راهپیمایی نروی؟ من با مادرت صحبتهایی کردهام. میخواهم تو با علیرضا صحبت کنی. امروز خانهتان کسی نیست و پدرت هم بهتر است متوجه نشود. به مادرم گفتم: خانم دانش اینطوری میگوید. ایشان گفت: خبر دارم، با فیروز هم صحبت کردم. قرار شد همه بروند راهپیمایی و من و مادرم بمانیم خانه. خواهرم لیلا که میدانست من چقدر رفتن به راهپیمایی برایم مهم است وقتی دید در رفتن تعلل میکنم با تعجب گفت: چه شده؟ تو همیشه اولین نفر میآمدی بیرون! مادرم گفت: تو برو من و امسلمه بعدا میآییم. وقتی همه رفتند خانم دانش با علی آمدند منزلمان.
*اگر به من بگویی جبهه نرو، میروم!
وقتی آمدند یک ترسی در دلم حس میکردم. علی هم سپاهی بود و هم انقلابی اما نمیدانستم قرار است چطور و چقدر با او زندگی کنم. روی هم رفته کسی که میخواستم شبیه حاج علی بود.
شهید موحددانش وقتی شروع کرد به صحبت لحنش بسیار جدی و حتی کمی خشن بود. گفت: در عین اینکه میگویند خوشاخلاق هستم اما وقتی عصبانی شوم کسی جلودارم نیست. من در جنگ و کردستان بودم و دوستان و همرزمانم زیاد در کنارم به شهادت رسیدند، گورهای دسته جمعی دیدم، رزمندگانی که زمین را با دست می کندن تا بتوانند درد را تحمل کنند و فریاد نزنند، اینها همه در روحیات من اثر گذاشته و در زندگی عادیام خودش را نشان میدهد. علیای که مادرم تعریف میکرد با علیای که الان هستم یکی نیست. انگیزه اصلی من برای ازدواج حفظ نصف دینم است. اما ممکنه دخترها از ازدواج تصورات دیگری داشته باشند و شما هم همینطور اما من نتوانم آنها را برآورده کنم. آرزویم شهادت است. شما به من بگویید جبهه نرو، من این کار را نمیکنم. بچه و ازدواج من را پایبند نخواهد کرد تا به جبهه نروم. از همه مهمتر دست راستم قطع شده و خیلی کارها را نمیتوانم بکنم.
بعدا دیدم که مثلا بستن یک دکمه لباس و پوشیدن یک جوراب برایش خیلی مشکل است اما به من اجازه نمیداد برایش انجام دهم.
بعد از اینکه صحبتهایش تمام شد من شروع کردم به گفتن حرفها و خواستههایم. اخلاق برایم مهم بود و کسی که تند برخورد میکرد را نمیتوانستم تحمل کنم. به همین دلیل اولین موضوعی را که مطرح کردم همین بود. ایشان هم گفت: من برای زن احترام زیادی قائل هستم و به نظرم مادر، خواهر و همسر هر کدام جای خود را دارند. همیشه طرف کسی هستم که حق را بگوید.
بعد بحث اینکه کجا خانه بگیریم شد، حاج علی گفت: چون من اغلب جبهه هستم دوست ندارم خانه جدا بگیرم چون شما تنها هستید و نگرانم میکند. از طرفی از آن اخلاقها هم ندارم که هر جا بروم زنم را با خودم ببرم. شما با پدر و مادرم زندگی میکنید؟ گفتم: من مشکلی ندارم. خوب از قبلش هم پدر و مادر علی را میشناختم و میدانستم اخلاقشان خیلی خوب است.
بعد از این که ممکنه 3 ماه خانه نیاید گفت و ... که من آن را هم پذیرفتم چون با فضای آن دوره که جنگ بود آشنا بودم و نیامدنش برایم قابل درک بود.
شهید موحددانش بعد از عمل قطع دست
*پدرم گفت با این وضع ظاهری میتوانی در کنارش باشی؟
صحبتهایمان که تمام شد و از اتاق بیرون رفتیم همانجا به مادرش گفت: از نظر من مشکلی نیست و جواب من بله است، بقیهاش بستگی دارد که ایشان چه بگویند. آن روز فکر کنم دو ساعت صحبت کردیم. تفاوت سنی ما با هم 4 سال بود ولی علیرضا جوان پختهتری به نظر میآمد.
بعد از این جلسه مادرم موضوع را با پدرم درمیان گذاشت و قرار شد جلسات بعدی انجام شود. پدر و برادرم خیلی با من صحبت کردند و همه چیز را شرح دادند که مثلا ایشان دستش قطع شده، ممکنه باز هم مجروح شود و یا شهید. پدرم میگفت: من نمیگویم پسر بدی است ولی ببین با اوضاع ظاهریش (قطع دست) میتوانی با او زندگی کنی؟ من فکرهایم را کردم و سپس جوابم را که بله بود گفتم.
*شهید موحددانش تاکید داشت مراسم عروسی ساده باشد
شهید موحددانش تاکید داشت مراسم عروسی ساده باشد و عقیده من هم همین بود. مراسم اگر چه ساده بود ولی مهمان زیاد داشتیم. عقد و عروسی هم هر دو در مسجد برگزار شد.
در مورد مهریه هم پدرم از من پرسید میخواهی مهرت چقدر باشد؟ گفتم: 14 سکه. برادرم گفت: مطمئنی؟ گفتم: بله. من نمیخواهم مهرم سنگین باشد.
*در مراسم شب هفت محمدرضا نامزدی ما اعلام شد!
من قبلا مادر شوهرهای بد اخلاقی دیده بودم و کمی نگرانی داشتم اما خدا را شکر مادر علی بسیار زن خوش برخوردی بود، خدا رحمتش کند. ایشان زن محترم و محکمی بود.
خانم دانش بعد از شهادت محمدرضا حتی یک قطره هم جلوی کسی اشک نریخت. ماجرای اعلام نامزدی ما هم که الان برایتان تعریف میکنم جالب و شنیدنی است. حاج علی میخواست برود لبنان، به مادرش گفته بود چون ممکنه مدتی طولانی آنجا باشم میخواهم قبلش امسلمه را برایم نشان کنید. خانم موحددانش هم به رسمی که داشتیم دو النگو برای من آوردند ولی کسی به جز دو خانواده از این موضوع خبر نداشت. آن شب بعد از آوردن هدیه علی رفت و دیگر او را تا مدتی ندیدم. زمانی که آمد خبر شهادت محمد رضا را آورده بودند، ما در حیاط خلوت مشغول کار بودیم که متوجه شدم آمد و با ناراحتی بلافاصله رفت داخل اتاق. خیلی به هم ریخته بود، لباسش خاکی و موهایش هم بلند شده بود.
مراسم شب هفت محمدرضا ناگهان خانم دانش دست من را گرفت و گفت: این دختر نامزد علیرضا است و من امشب نامزدی آنها را اعلام میکنم. مجلس بهم ریخت و همه شروع کردند به پچپچ کردن، میگفتند: ایشان به خاطر شهادت پسرش محمدرضا دیوانه شده.
*الهی بمیرم! این داماد دست ندارد
بعضیها بارها بارها به من میگفتند: وقتی با مردی راه میروی که یک دست ندارد خجالت نمیکشی؟ میگفتم: نه! او دستش را برای اسلام داده و این برای من افتخار است.
اتفاقا روزی که برای مراسم عروسی رفته بودم آرایشگاه، یک خانمی آمد داخل و گفت: الهی بمیرم، یک جوان را دیدم ضعف کردم. آرایشگر پرسید: چرا؟ گفت: آخه دست راست نداشت. نمیدانی چه حالی شدم. مسئول آرایشگاه که اتفاقا از اقوام دور بود و علی را میشناخت شروع کرد به خندیدن. خانم پرسید: چرا میخندی؟! گفت: او داماد است و ایشان هم عروس. آن خانم با تعجب گفت: وا! داماد بود؟! بعد رو کرد به من گفت: چطوری قبول کردی که زن او شوی؟! خوش به سعادت که اینها برایت ملاک نیست.
*توصیه امام(ره) به حاج علی بعد از عقد
علی به یکی از اقوام که با بیت امام ارتباط داشت گفت: اگر میتوانی برای ما وقت بگیر تا خطبه عقدمان را امام خمینی بخوانند. اصلا فکر نمیکردیم این اتفاق بیفتد تا اینکه اطلاع دادند برای فلان تاریخ برویم خدمت ایشان. من و پدرم و آقای دانش و علی رفتیم. که البته آقای دانش را هم اجازه ندادند بیاید داخل. امام در بالکن نشسته بودند و قبل از ما یک زوج دیگر را عقد کردند. با همان هیبت همیشگی در نگاهمان جلوه کردند. ایشان وکیل من شدند و آقای گلپایگانی وکیل علیرضا شد. بعد از خواندن عقد دستشان را بوسیدیم. امام به همه زوجها توصیه میکردند که با هم بسازید. اولین بار بود که امام را میدیدم، حالم را نمیتوانم وصف کنم، اصلا نمیشد چشم ایشان را نگاه کرد. یادم میآید دفعه اول نتوانستم بله را بگویم چون ابهت امام من را گرفته بود و یک حالت خاصی داشتم، قلبم انگار از دهانم میخواست بیاید بیرون و صورتم سرخ شده بود. ناگهان پدرم زد بهم که حواسم بیاید سر جایش و جواب امام را بدهم. فقط کسانی که مهریهشان 14 سکه بود ایشان قبول میکردند خطبه عقدشان را بخوانند. یک هفته بعد هم مراسم عروسی را گرفتیم. جالب است بدانید روز دفن علی سالگرد ازدواجمان بود.
*دو نام مورد نظر امام(ره) برای بچهی شهید موحددانش
اسم دخترمان را هم حضرت امام انتخاب کرده بودند. ماجرایش هم این بود که پدرشوهرم رفت نزد امام و گفت: پسرم را شما عقد کردین، حالا او شهید شده و خانمش هم باردار است. میخواهیم اسم بچهشان را شما انتخاب کنید، امام گفته بودند: اگر پسر بود بگذارید «عبدالله» و اگر دختر بود نامش «فاطمه» باشد.
*حاج علی بعد از عقد کجا رفت؟
بعد از عقد وقتی از بیت برگشتیم رفتیم منزل خواهر علی، او یک شربت خورد و گفت: باید بروم سپاه کار دارم. من با پدر و شوهر خواهرش آمدیم خاورشهر. دو سه روز بعد رفتیم برای خرید عقد و عروسی. موقع خرید آینه و شمعدان داخل یک مغازه بزرگ که پر بود از این وسایل حاج علی بدون اینکه حواسش باشد پرسید: آقا ببخشید آینه دارید؟ فروشنده هم به شوخی یک آینه شکسته از جیبش درآورد و گفت: بفرمایید این هم آینه. به عنوان حلقه ازدواج یک انگشتر عقیق برداشت و میگفت: حلقه طلا نمیخرم، مادرش گفت: بردار ولی دستت نکن، گفت: نه بر می دارم و نه دستم میکنم. انگشتر الان دست پدرشوهرم است. برای خرید کارت عروسی با هم رفتیم بهارستان.
*پیشنهادی که تعجبم را برانگیخت!
علی به من گفت اگر تو بخواهی مراسم عروسی را در سالن میگیریم ولی من دوست دارم در مسجد باشد. از طرفی چون محمدرضا شهید شده بود مادرش به شدت مخالفت میکرد و میگفت: آرزو دارم برایت مراسم خوبی بگیرم. من ابتدا با تعجب پرسیدم: در مسجد؟!! گفت: مسجد مکان مقدسی است، خیالت راحت باشد وقتی آنجا باشد خانمها خودشان را جمع و جور میکنند. هرکسی دوست داشته باشد میآید و هرکسی هم دوست نداشت نمیآید. برای خانوادهام کمی قبولش سنگین بود، برادرم میگفت: همه در مسجد ختم میگیرند نه عروسی؟! اما به هر حال موافقت کردم و مراسم همانجا برگزار شد. قبلش پدرم به من گفت: خوب فکرهایت را بکن بعدا حرفی نزنیها! گفتم: خیالتان راحت من پذیرفتم.
مادرش میگفت اگر تو قبول نکنی علی مراسم را مسجد برگزار نمیکند. اما من گفتم: هر کس آرزویی دارد، علی هم آرزویش این است، خانم دانش گفت: جفتتان دیوانه هستید، خدا در و تخته را خوب جور کرده. (با خنده)
خلاصه مراسم عروسی ما در قدیمیترین مسجد خیابان ایران برگزار شد. خانواده موحددانش ابتدا در این محله ساکن بودند. موقع عقد لباس سفید عروسی تنم بود اما زمانی که راهی مسجد شدیم آنرا در آوردم و یک پیراهن معمولی صورتی پوشیدم. علیرضا هم لباس سپاه تنش بود.
*آن فرد بعد از خوردن غذای عروسی گفت: خدا رحمتش کند
بسیاری از اقوام به کنایه میگفتند: شورش را درآوردند، ما ندیدیم کسی در مسجد عروسی بگیرد. جالب است که یک فقیری فکر کرده بود در مسجد ختم است، آمد داخل و غذایش را که زرشک پلو هم بود خورد و موقع رفتن گفت: خدا رحمتش کند. البته مولودی خوانی هم داشتیم. ماشین هیلمند شیری رنگ یکی از اقوام را هم خیلی ساده گل زدیم.
*بعد از شهادت حاج علی جز مرحوم لطفی خبری از دوستان دیگرش نبود
تعدادی از دوستان حاج علی هم در مراسم ما بودند که من فقط حسین خالقی، مرحوم حسین لطفی، اکبر نوجوان و ابراهیم شفیعی را میشناختم آن هم بعد از ازدواج. نزدیکترین دوست علی که ما رفت و آمد خانوادگی داشتیم همین آقای خالقی بود. علی یک ماشین آهوی خاکی داشت که معمولا با آقای خالقی با هم میرفتیم مهمانی. مرحوم لطفی هم تا قبل از فوتش با خانواده به ما سر میزدند اما خبری از دوستان دیگر علی نبود.
*شهید موحد چگونه از نزدیکترین دوستش تعریف میکرد
شهید موحد دانش بسیار اهل شوخی و مزاح بود. البته خیلی از دوستانش تعریف نمی کرد اما قبل از اینکه من با آقای خالقی آشنا شوم میگفت: یک دوستی دارم که همه مدل تیر به بدنش اصابت کرده و فقط گلوله تانک نخورده ولی هنوز زنده است.
*زبان تیزی داشت ولی مودب بود
بین اقوام با داییاش آقا فتحالله و یکی از عمههایش بیشتر از بقیه رفت و آمد داشت. اگر هم در فامیل کسی بود که بر خلاف عقایدش حرفی می زد شهید موحددانش رفت و آمدش را قطع نمی کرد اما منطقی جواب آنها را می داد و هیچ وقت ندیدم کم بیاورد. در هر شرایطی سعی می کرد به کسی توهین نشود و با خنده حرف می زد، همین خصوصیتش بقیه را جذب میکرد. زبان تیزی داشت ولی مودب بود، فاطمه دخترمان این خصوصیت حاج علی را به ارث برده است.
*اگر این اتفاق میافتاد صورتش سرخ میشد و میگفت: اینجا دیگر جای ماندن نیست
همانطور که گفتم اگر کسی مخالف عقیده اش حرفی میزد مودبانه جواب میداد اما خط قرمزش توهین به امام خمینی بود. در این صورت آنقدر عصبانی میشد که صورتش سرخ میشد، سریع از جایش بر میخواست و میگفت: دیگر نمیشود اینجا ماند و مجلس را ترک میکرد.
*تمدید مرخصی در رستوران!!
چند دفعه ای که با علیرضا بیرون رفته بودم متوجه شدم اخلاقش با خانه خیلی متفاوت است. وقتی از جبهه میآمد و من در خانه را باز میکردم خنده روی لبش داشت در حالی که خیلی خسته بود، میگفت: وقتی من میآیم تمام مشکلات و غصههایم را پشت در میگذارم و وارد خانه میشوم. در بین دوستانش هیچ کس فکر نمیکرد او چنین خصوصیات اخلاقیای داشته باشد. میگفت: من زمانی که نیستم، نیستم ولی وقتی هستم وظیفهام این است که تو را بیرون ببرم و در خدمت شما باشم. یکبار که با هم شام به رستوران رفته بودیم ناگهان یک آقایی آمد پیش علی و شروع کرد به صحبت کردن. شهید موحددانش به من گفت: شما اینجا بایست تا بیایم و خودش به همراه آن آقا رفتن بیرون. وقتی برگشت دیدم به هم ریخته شد، پرسیدم: چه شده؟ گفت: آن آقا خواستهای داشت و من هم جوابش را دادم. خیلی پا پیچش نشدم برای اینکه موضوع را بفهمم اما بعد از چند دقیقه خودش گفت: در جبهه رفتارم با خانه زمین تا آسمان فرق میکند. این آقا در منطقه از من مرخصی گرفته حالا میگوید مرخصی مرا تمدید کن در حالی که الان جانشین من فرد دیگری است و او باید از ایشان اجازه بگیرد.
*میگفتم: تو را به خدا بدون ماشین بیا
علی طوری رفتار میکرد که جای خالی محمدرضا را برای پدر و مادرش پر کند. هر چند ما خیلی او را نمیدیدیم. وقتی از جبهه میآمد خانه ما تا ساعت 2 نصف شب از جمعیت پر و خالی میشد. همسایهها تا ماشینش را جلوی در میدیدند میفهمیدند علیرضا از جبهه آمده و می آمدند دیدنش. گاهی میگفتم: تو را به خدا بدون ماشین بیا.
*خودم میتوانم از پس کارهایم بربیایم
علی رغم اینکه با یک دست انجام بعضی از کارها برایش دشوار بود اما اجازه نمی داد کسی کمکش کند. دکمه یا کمربند بستن برایش مشکل بود، جوراب را به سختی پا میکرد ولی حتی به من اجازه نمیداد جلو بروم. نان را به زور تکه میکرد بخورد. یکبار قبل از اینکه بیاید سر سفره نان را برایش تکه تکه کردم اما وقتی فهمید آنها را نمیخورد، بعد گفت: فکر کردی من نمیفهمم؟ خودم میتوانم از پس کارهایم بربیایم.
*به هر ترتیب بود سعی میکرد نبودنش را جبران کند
موقعی که میرفتیم خرید، خیلی نظر میداد که مثلا این به تو میآید، این نمیآید. یکدفعه میبرد برایم کفش میخرید. یکدفعه سرزده بیرون ناهار میخوردیم و به هر ترتیب بود سعی میکرد نبودنش را جبران کند.
*باید برای چنین روزی آماده باشی
وقتی با هم بودیم زیاد از شهادت و اینکه ممکن است روزی شهید شود صحبت میکرد. اعتراض میکردم که لااقل وقتی هستی از این حرفها نزن! اما میگفت: باید برای چنین روزی آماده باشی.
خاکی پوشان:www.kh-pu.ir
یکی از کارهایم توی جبهه، خنداندن بچه ها بود.
ادای پیرمردها را درمی آوردم، تقلید صدا می کردم، بدم نمی آمد اسیر شوم. فکر می کردم اسارت یک جور زندان در بسته است.
گفتم برم بچه ها را بخندانم تا اسارت بگذرد.
وقتی دست هایم را بردم بالا، گفتم «الحمدلله رب العالمین» به چیزی که می خواستم رسیدم.
تا دم آخر هم بچه ها را می خنداندم.
****************
تا نماز ظهرم را بخوانم، هفت هشت بار خوابم برد.
ضعف کرده بودم. بدنم پر از تیر و ترکش بود.
به نماز عصر نرسیده، گرفتندم.
توی سنگرهای انفرادی خودشان کارت بسیج و پلاکم را قایم کرده بودم لای دیوار سنگر.
گفت: «سربازی یا پاسدار؟»
گفتم : «سرباز.»
گفت : «چرا حمله کردید؟»
گفتم : «ما هم عین شما دستور رو اجرا کردیم.»
گفت : «قراره باز هم عملیات بشه؟ »
گفتم : «حتماً»
گفت : « چرا به شما دستور داده اند اسرا را بکُشید؟»
گفتم : «نه، همچین حرفی نیست! اون ها وضعشون از ما هم بهتره.»
قرآنش رادرآورد و گفت «ما مسلمونیم. شما چرا با ما جنگ می کنید؟»
قرآن را از دستش گرفتم و گفتم «خب ما هم مسلمونیم. ما هم به قرآن اعتقاد داریم . شما می گید فارس ها مجوسن، شما می گید ما نامسلمونیم»
****************
پایم تیر خورده بود.
خون توی پوتینم جمع شده بود و سنگینی می کرد.
لنگه ی پوتین را در آوردم. چفیه ام را بستم روی زخم.
آمدند پایم را پانسمان کنند. چفیه ام را که پاره می کردند، انگار قلب مرا تکه تکه می کردند.
دلم می خواست داد می زدم
«بی عرضه ها چفیه ام رو نبرید».
****************
جای ترکش ها توی بدنم دهان باز کرده بود و چرک و خون ازش می ریخت بیرون.
پرستارها و دکترها می آمدند نگاهی می کردند و می رفتند.
انگار نه انگار.
آخر یک دکتر آمد و دستور داد زخم هایم را بخیه بزنند.
نه بی حس کردند، نه چیزی.
من« یا زهرا» می گفتم و آنها می دوختندم.
****************
اول های اسارت ، شب ها می آمدند در آسایشگاه را باز می کردند و ردیفمان می کردند توی محوطه، از هم حلالیت می گرفتیم .
می گفتیم می خواهند اعداممان کنند.
یک ربع، بیست دقیقه که می گذشت ، برمان می گرداندند داخل.
****************
ما بهش می گفتیم « تونل وحشت»
خودشان می گفتند« یوم القیامه»
یک ردیف راست، یک ردیف چپ ، می ایستادند کابل به دست.
باید از بینشان می گذشتیم. سر و صورتمان را با دست می گرفتیم و می رفتیم. کمی که گذشت، فهمیدیم اگر فقط از یک طرف برویم ، راست یا چپ، کم تر کتک می خوریم.
این طوری اگر آن طرفی می خواست بزند این طرف، می خورد توی سرو صورت رفقای خودش.
****************
همه را زدند. حتی بچه های آسایشگاه اطفال.
می گفتند« چرا نماز جماعت می خونید؟»
ما را که زدند، تفرقه افتاد بینمان. یکی می خواند، یکی نمی خواند . اما در آسایشگاه اطفال بعد از این که یکی یکیشان را به فلک بسته بودند و پنجاه نفر که اکثرا مست بودند، با چوب و کابل کتکشان زده بودند، همه شان ایستاده بودند، نماز خوانده بودند،
آنهم جماعت.
****************
چند تا از عراقی ها بودند که عاشق پرده ی گوش بودند.
بچه ها را می بردند توی حمام، می زدند.
دستشان سنگین بود.
آن قدر می زدند که پرده ی گوششان پاره شود.
****************
زمستان بود .
آمده بودند آسایشگاه را بگردند .
هفته ای یک بار کارشان همین بود.
وقتی برگشتیم توی آسایشگاه مثل همیشه همه چیز به هم ریخته بود.
اما این بار پتوها را هم خیس کرده بودند، آب ریخته بودند رویشان.
****************
آمدند اسمم را صدا زدند و فرستادنم انفرادی. می گفتند گفته «ای عراقی ها دزدند»
انفرادی تنبیه زیاد داشت . فلک می کردند. می بستند به پنکه، توی کیسه می کردند و می زدند.
دو ساعت به دو ساعت هم که نگه بان عوض می شد، باز همه ی این ها. باید یک هفته آن تو می ماندم.
روز چهارم امانم برید. از حضرت زهرا خواستم بیاوردم بیرون. کمی بعد آمدند و در سلول را باز کردند.
****************
دم پایی هایمان را می زدیم زیر بغل مان و دور میدان وسط اردوگاه راه می رفتیم، پا برهنه .
کف پایمان پینه بسته بود.
این طوری می کردیم که هروقت با کابل زدندمان، کم تر اذیت شویم.
****************
مطب دکتر برای نشان دادن به صلیب سرخی ها بود.
سهمیه ی دارو هم داشت ؛ ولی چیزیش به ما نمی رسید. همه اش را خودشان بر می داشتند.
از ما هر کسی می رفت جلوی مطب ، چند تا کپسول اسهال بهش می دادند .
فرق نمی کرد چه ش باشد. کپسول ها را باز می کردیم، می دیدیم توی بعضیشان تاید ریخته اند.
****************
توی اردوگاه هر اتاقی یک قرآن داشت.
نفهمیدیم چی شد که یک نهج البلاغه بین قرآن ها پیدا شد. گفتیم می آیند و می برندش. قرار بر این شد که حفظش کنیم.
ورق ورقش کردیم و پخشش کردیم بین بچه ها. به هر نقر چهار پنج خط می رسید که حفظ کند . سهم من چند خط از صفحه ی دویست و پنجاه و چهار بود. یک شب تا صبح توانستیم هرچه حفظ کرده بودیم را بنویسیم.
روی کاغذهایی که از مقوای تاید درست کرده بودیم. بعدها هر کس صفحه ی خودش را به دیگران یاد داد. چند نفر حافظ نهج البلاغه شدند.
****************
نمی گذاشتند دعا بخوانیم ، به خصوص شب های جمعه بیش تر مراقبمان بودند.
یکی با آیینه عراقی ها را می پایید و بقیه رو به قبله دعا می خواندند.
وضعیت که قرمز می شد، یکی می خوابید، یکی راه می رفت، یکی می گفت «آخرین نفر توالت کیه؟»
گاهی می شد وسط دعای کمیل چندین بار وضعیت قرمز می زدیم.
****************
داشت می گفت« حسین جان چه کنیم که این جا نمی تونیم برات عزاداری کنیم ؟ توی زندونیم. دست کفریم»
این را که گفت، زانوهایش را گرفت توی بغل و سرش را گذاشت روش.
شروع کرد نوحه خواندن، آهسته. می خواند و گریه می کرد. گریه ام گرفت.
با هم گریه می کردیم.
او سنی بود. من شیعه.
****************
عزاداری ممنوع بود، به خصوص توی محرم، اما ما انگار نه انگار. عزاداریمان را می کردیم. یکی می خواند، بقیه سینه می زدند. چنان سینه می زدند که ساختمان اردوگاه می لرزید.
آماده باش می دادند.
می ریختند پشت در آسایشگاه . می آمدند آن جا آسایشگاه ما را ساکت کنند؛ آسایشگاه دیگر شروع می کرد.
می رفتند سراغ آن یکی ، باز یکی دیگر. نمی توانستند کاری بکنند. بچه ها هم کار خودشان را می کردند.
****************
تنمان می خارید. به خاطر شپش بود. فکر می کردیم اگر در بزنیم و بگوییم، می آیند سلول را ضد عفونی می کنند. در زدیم، نگهبان آمد. عربی که بلد نبودیم.
گفتیم« جانور، حیوان.»
گفت:« کو؟»
گذاشتیم کف دستش. گفت« کمه. کمه.»
غش غش خندید و رفت.
****************
می آمدم توی محله. خیابان، کوچه، خانه. می گفتم« دارم خواب می بینم؟»
می گفتند « نه بابا! تو آزادی. ببین این خونتونه، این خیابونتونه، این کوچه تونه.»
می گفتم« خب اگه من خواب نمی بینم، بذار ببینم ماشین می آد بوق بزنه، من می رم کنار یا نه؟»
عراقی ها که سوت می زدند، می فهمیدم هنوز همان جایم.
****************
هر روز صبح موقع تقسیم آش می گفتم« برادرها، بیاید آخرین آشتون رو ببرید.»
می گفتند « تو هر روز داری همین رو می گی و ما هنوز این جاییم.»
می گفتم« آقا آخرین آشتونه دیگه، تا فردا از آش خبری نیست.»
آخر یک روز بچه ها گفتند« دیگه این رو نگو. خسته شدیم از بس گفتی.»
همان موقع بلند گوی اردوگاه اعلام کرد که قرار است بیست و ششم مرداد تعویض اسرا شروع شود. با گریه گفتم« آخرین آشتون رو بخورید که داریم تعویض می شیم.»
****************
موصل، چهارتا اردوگاه داشت.
پنجمیش قبرستان بود.
از پانصد شهیدی که از آن جا آوردند. پیکر چهارتایشان سالم بود.
نپوسیده بود.
برگرفته از کتاب « اسارت » جلد 15 از مجموعه کتب روزگاران
گلوله توپ ، دو برابر اون قد داشت ،چه رسد به قبضه اش
گفتم : چه جوری اومدی اینجا؟
گفت : با التماس
گفتم: چه جوری گلوله توپ را بلند می کنی می آری ؟
گفت : با التماس
گفتم: می دونی آدم چه جوری شهید می شه ؟
گفت : با التماس
و رفت چند قدم که رفت برگشت و گفت شما دست از راه امام بر ندارید
وقتی آخرین تکه های بدنش را توی پلاستیک می ریختیم فهمیدم چقدر التماس کرده بوده شهید شه...
////////////////////////////////////////
دشمن فکرش را هم نمی کرد که خرمشهر بیش از یک ماه مقاومت کند . بالاخره ساعت ده صبح چهارم آبان ، شهر سقوط کرد
و آخرین مدافعان با دلی خونین وتنی خسته عقب نشستند و با قایق ها ی خود به شرق کارون رساندند .
در آن سوی کارون بغض یکی از بچه ها ترکید. وبر لب رودخانه ایستاد و رو به شهرش که حالا دیگر زیر چکمه های دشمن بود ، فریاد کشید :
خرمشهر ، صدای مرا می شنوی.خرمشهر،به بعثی ها بگو ما برمی گردیم . آزادت خواهیم کرد
******************************************************
درسنگرهای به جا مانده از بعثی ها مستقر شدیم، فرصت را غنیمت شمرده و از یکی از برادران، قرآنی را گرفتم و به آن تفأل زدم.
سوره ی مبارکه ی فرقان آمد، آیه ی راجع به مرگ زندگی بود و از اینکه مردن و حیات به دست خداوند است.
در این موقع موشک یکی از هلی کوپترهای دشمن به سمت سنگر ما شلیک و منفجر شد. تمام گونی های پر از خاک سنگر به سر و روی ما ریخته شد. با اینکه موشک زیر سنگر ما عمل کرده بود، اما به هیچ یک از از ما آسیبی نرسید.
_یکی از مشکلات عملیات در هور این بود که دشمن با کمین هایی که در هور ایجاد کرده بود، با کوچک ترین حرکتی که از طرف بچه ها صورت می گرفت، مانند اثر رفت و آمد قایق ها و یا حرکت غواص ها که نی ها را به صدا در می آورد، دشمن پی به حرکت ما می برد. این مشکل در شب های عملیات صد برابر می شد، چون حرکت و رفت و آمد آن همه غواص و قایق قطعاً در هور برای دشمن ایجاد حساسیت می کرد. اما در شب عملیات «عاشورای 4» امداد الهی عجیبی اتفاق افتاد. و آن این بود که همزمان با حرکت غواصان و موج اول (اولین گروه عمل کننده) ناگهان تمامی قورباغه ها و موجودات هور با همدیگر شروع به سر و صدا کرده و حساسیت ها را خنثی کردند!
این امداد عجیب طوری بچه ها را دلگرم کرد که غواص ها – که در مواقع عادی آرام فین می زدند تا در جریان آب تغییر ایجاد نشود – در آب شیرجه می رفتند!
حضرت آیتالله خامنهای رهبر انقلاب اسلامی در مقاطع مختلف در بیاناتشان بر اهمیت روز قدس تاکید کردهاند.
به گزارش گروه دریافت خبر خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا) گزیدهای از این بیانات به شرح زیر است:
روز قدس نماد صفبندی حق در مقابل باطل
چقدر سعی کردهاند در طول این سالها که روز قدس را که نماد صفبندی حق در مقابل باطل است، تضعیف کنند. روز قدس نشاندهنده صفبندی حق و باطل، صفبندی عدل در مقابل ظلم است. روز قدس فقط روز فلسطین نیست؛ روز امت اسلامی است. روز فریاد رسای مسلمانان علیه سرطان کشندهی صهیونیزم است که به وسیله دست متجاوز اشغالگران، مداخله کنندگان، قدرتهای استکباری به جان امت اسلامی افتاده است. روز قدس چیز کوچکی نیست. روز قدس یک روز جهانی است. یک پیام جهانی هم دارد. نشاندهنده این است که امت اسلامی اولاً زیر بار ظلم نمیرود، ولو این ظلم از پشتیبانی بزرگترین و قدرتمندترین دولتهای عالم برخوردار باشد. چقدر سعی کردند روز قدس را تضعیف کنند و امسال بیش از همیشه تلاش کردند؛ اما روز قدس در ایران اسلامی، در تهرانِ باعظمت به همهی دنیا نشان داد که عقربهی انقلاب و ملت ایران به کدام سمت و کدام جهت است؛ نشان داد که اراده ملت ایران چیست؛ نشان داد که ترفندها و حقهها و پول خرجکردنها و خباثتهای سیاسی آنها بر روحیه ملت ایران اثری ندارد. 1388/06/29
متوقف کننده حذف فلسطین از نقشه جغرافیای جهانی
روز قدس، یک روزِ به معنای حقیقی کلمه، بینالمللیِ اسلامی است؛ روزی است که ملت ایران میتواند با کمک ملتهای مشتاق دیگر، که امروز خوشبختانه تعدادشان هم متعدد و زیاد شده، یک حرف حقی را فریاد کند که برای پنهان کردن آن حرف حق و خاموش کردن آن فریاد، شصت سال است که دستگاه استکبار دارد سرمایهگذاری میکند - البته حداقل شصت سال است، یعنی از زمان تشکیل دولت غاصب؛ والّا از مقدماتش شاید صد سال هم بیشتر است - شصت سال است که دارند سعی میکنند فلسطین را از نقشه جغرافیای جهانی حذف کنند. البته تا حدود زیادی هم موفق شده بودند. انقلاب اسلامی زد توی دهن اینها. ایجاد نظام جمهوری اسلامی و اعلان روز قدس و تبدیل سفارت رژیم غاصب به سفارت فلسطین در تهران، حرکت هشدار دهنده و متوقف کننده و مهاجمی بود که در مقابل این نقشهی استکباری ایستاد. امروز خوشبختانه این حرکت، روزبهروز توسعه پیدا کرده. 1390/06/02
روز قدس مخصوص ایران نیست؛ روز دنیای اسلام است و لذا در همه دنیای اسلام، مسلمانان حضور خود را برای دفاع از برادران فلسطینی خود نشان دادند. مسلمانان در این روز اراده عمومی خود را برای مقابله با ترفندهای امریکا و اسرائیل در فلسطین مظلوم و خونین بروز دادند؛ اما ملت ما در این زمینه پیشتاز بوده است و امسال به شکل نمایانی این پیشتازی و عظمتِ اراده ملی را در ایران نشان داد. 1382/09/05
روز خنثی کردن توطئه فراموشی مسأله فلسطین
روز قدس، از روزهای بسیار مهم و تعیین کننده است. سالهای متمادی است که سعی میشود مسأله قدس فراموش شود. روز قدس، درست تیری است به قلب این توطئه؛ حرکتی است برای خنثی کردن این توطئه خباثتآمیزی که استکبار و صهیونیسم و طرفداران و همکارانشان دست به یکی کردهاند تا بهکلّی مسأله فلسطین را به دست فراموشی بسپارند. روز قدس را بزرگ بدارید. این روز، مخصوص ملت ایران هم نیست؛ در خیلی از نقاط عالم، مردم مؤمن و پرشور، با محدودیتهایی که در کشورهای خود دارند - چون حکومتها خیلی جاها اجازه نمیدهند - روز قدس را گرامی میدارند - به هر حال جمعیتهایی که میتوانند این کار را میکنند - انشاءاللَّه امیدواریم امسال هم در مقابل توطئههای ناجوانمردانهای که علیه ملت فلسطین شده است، روز قدس بتواند مشت محکمی به دهان دشمنان ملت فلسطین و دشمنان دنیای اسلام بزند. 1377/10/18
امروز ملت ایران کاری که میتواند بکند - که از همه کارها هم مهمتر است، تظاهرات - مثل همین تظاهرات امروز - است. این کار بسیار مهمّی است. از هدفهای اینها این است که نام فلسطین را به دست فراموشی بسپارند. کاری کنند که اصلاً فراموش شود که چنین چیزی وجود داشت؛ اما شما نمیگذارید؛ روز قدس نمیگذارد؛ امام بزرگوار ما با تدبیر خودش نگذاشت. این کار بزرگی بود. 1378/10/10
روز قدس یکی از برجستهترین یادگارهای امام عزیز ماست؛ نشانهی دلبستگی انقلاب و دلبستگی ملت ما به ماجرای قدس شریف و ماجرای فلسطین است. به برکت روز قدس، این نام را ما توانستیم هر سال در دنیا زنده نگه داریم. خیلی از حکومتها و خیلی از سیاستها میخواستند، مایل بودند، تلاش کردند، پول خرج کردند که مساله فلسطین فراموش شود. اگر تلاش جمهوری اسلامی نبود، اگر ایستادگی جمهوری اسلامی با تمام قوا در مقابله این سیاست خباثتآلود نبود، بعید نبود که بتوانند مساله فلسطین را بتدریج به زاویه بکشانند؛ اصلاً فراموش کنند. الان هم خود دستگاه استکبار و خود صهیونیستهای خبیث معترفند، معتقدند و ناراحتند از اینکه جمهوری اسلامی پرچم فلسطین را برافراشته است و نمیگذارد که با سازشکاریهایی که میخواهند انجام بدهند، مساله فلسطین را از دور خارج کنند. روز قدس، روز زنده کردن این یاد و این نام است. امسال هم به توفیق الهی، به هدایت الهی، ملت عظیم ما در تهران و در همه شهرستانها روز قدس را گرامی خواهند داشت، راهپیمایی خواهند کرد. در کشورهای دیگر هم بسیاری از مسلمانان در روز قدس از ملت ایران تبعیت میکنند. 1388/06/20
روزی که مردم مظلوم فلسطین احساس میکنند که ملتها پشت سرشان هستند
این تظاهراتی که این روزها در دنیای اسلام اتّفاق افتاد خیلی با ارزش بود. این حرکتی که امروز شما میخواهید بکنید و تا میدان فلسطین و مقابل سفارت فلسطین راهپیمایی کنید، بسیار کار با ارزشی است. اینها خیلی ارزش دارد؛ اینها خبرش منعکس میشود و مردم مظلوم فلسطین احساس میکنند که ملتها پشت سرشان هستند. البته ملت ما بحمداللَّه در این زمینهها هیچ وقت کم نگذاشته است؛ هر وقت که برای این قضیه فرا خوانده شده، حضور پیدا کرده و اعلام موضع کرده است. و بالاخره مجامع جهانی و سازمان ملل باید فعّال شوند. این مجامع حقوق بشر که همیشه یا غالباً در خدمت هدفهای استکباریاند، ولو یکبار هم شده، برخلاف خواسته دستگاههای استکباری، به نفع ملتها وارد شوند؛ افکار عمومی را در دنیا به خودشان متوجّه کنند، ظالم و متجاوز را محکوم و ملت مظلوم فلسطین را تأیید کنند. اگر این فشارها انجام گیرد، طرح ایران در مورد فلسطین عملی خواهد بود و متجاوز مجبور خواهد شد. اگر دولتهای عربی، دولتهای اسلامی، ملتهای مسلمان و مجامع جهانی، همه در این راه فعّال شوند، آن کار، عملی است. هر کس که در این زمینه کوتاهی کند، مسلّماً در نظر ملتها، در نظر تاریخ و بالاتر از همه در پیشگاه خداوند متعال مؤاخذ و مسؤول است. همه وظیفه داریم. 1381/01/16
جمعه آخر ماه رمضان، به عنوان روز جهانی قدس از سوی امام امت و جمهوری اسلامی از سالها پیش شناخته شده و مطرح شده، و در دنیای اسلام در میان ملتها البته، این روز جا افتاده است. و بهانهای است و فرصتی است برای روحهای علاقهمند به مسألهی فلسطین و دلهای پرشور جوانان و قشرهایی از ملتهای مسلمان، که در مثل چنان روزی در جمعه آخر ماه رمضان، از مردم فلسطین حمایت کنند و دفاع کنند. و بهخصوص در این دو ماه رمضان اخیر -امسال و سال گذشته- چون در داخل اراضی اشغالی، ملت فلسطین خودشان بدون چشمداشت به دولتها و حکومتها قیام کردهاند، این حمایت یک معنای دیگری پیدا میکند و شور و حال بیشتری برای ملتها دارد. 1368/02/08
لکن ازباب اینکه مسأله قدس مهم است و ازاین باب که امروز متأسفانه صهیونیستها در وارد آوردن فشار مضاعف به فلسطینیها حمایت میشوند و باتوجّه به اینکه بسیاری از کسانی که شعار فلسطین را میدادند، در بین راه، این ملت مظلوم را واگذاشتند و امروز، مبارزین فلسطینی و ملت مظلوم فلسطین، نیاز به حمایت جهانی و دلگرمی از سوی برادران مسلمان خودشان دارند، من به مردم عزیزمان و همینطور به همه ملتهای مسلمان توصیه میکنم که انشاءاللَّه این روز را از گذشته گرمتر و پرشورتر برگزارکنند. این، به مبارزه و اصلاح امور فلسطینیها کمک خواهد کرد. اصلاح امور فلسطینیها به این است که انشاءاللَّه مردم فلسطین - که صاحبان خانهشان هستند - حقّ خودشان را به دست آورند. 1371/12/27
این حرکت عظیم در دنیای اسلام روز به روز جا افتادهتر شده است و گسترش بیشتری پیدا کرده است. امسال دنیای اسلام شاهد تظاهرات بخشهایی از اغلب ملتهای مسلمان بود؛ از شرق دنیای اسلام یعنی از اندونزی، تا غرب دنیای اسلام یعنی آفریقا و نیجریه. در کشورهای مسلمان هرجا به آحاد مردم اجازه داده شد که بتوانند نیت و اراده خود را در روز قدس نشان دهند، مجموعههایی از مردم آمدند و نشان دادند که نسبت به مساله قدس چه احساساتی دارند. حتّی مسلمانانی که در اروپا زندگی میکردند، اقلیتهایی که زیر فشارهای عصبیت دولتها و مؤسسات اروپایی قرار دارند، آنها هم روز قدس را گرامی داشتند. این نشانه این است که مساله فلسطین علیرغم آنچه که غاصبان فلسطین و حامیان آنها میخواستند، روز به روز در دنیای اسلام زندهتر میشود. 1387/07/10
روز دمیدن خون در رگهای امت اسلامی
روز قدس، این حرکتی که امام بزرگوار ما آن را آغاز کردند و بحمداللّه روزبهروز بهتر و سالبهسال گرمتر این حرکت ادامه دارد، یک حرکت بسیار عمیق و پرمعنایی است؛ این فقط یک راهپیمایی نیست؛ خونی است که در این روز در رگهای امت اسلامی میدود؛ علیرغم کسانی که میخواهند مساله فلسطین و ملت فلسطین به دست فراموشی سپرده شود، این مساله را روزبهروز زندهتر میکند؛ و همین جور خواهد بود. وظائف سنگینی بر دوش مسوولان کشورهای اسلامی است، که امیدواریم خداوند همه را هدایت کند به آنچه که وظیفه آنهاست، و کمک کند که بتوانند این وظائف را انجام بدهند. 1391/05/29
* عقبنشینی صهیونیستها در صورت برگزاری درست مراسم روز قدس
اگر انشاءاللَّه دنیای اسلام روز قدس را به معنای درست کلمه گرامی بدارد و برای فریاد کشیدن بر سرصهیونیستهای غاصب، مغتنم بشمارد، به میزان زیادی دشمن را شکست خواهد داد و به عقبنشینی وادار خواهد کرد. شما ملت ایران، انشاءاللَّه با حضور خود نشان خواهید داد که استفاده از روز قدس و فرصت اعلام موضع درقضیه فلسطین، یعنی چه. ملت ایران، بحمداللَّه در این زمینه خوب عمل کرد. دولت هم خوب عمل کرد. وزارت خارجه هم خوب عمل کرد. یعنی وقت را تلف نکردند و حرفها را زدند. مظلومین فلسطینی فهمیدند که کسانی در اطراف دنیا هستند که نسبت به قضیه آنها حسّاسند. باید این حساسیت ثابت شود. باید فشار روی اسرائیل بیشتر شود. باید فلسطینیها، خودشان مسؤولیت زندهکردن مسأله فلسطین را جدّاً برعهده گیرند و مجاهدت کنند. 1372/12/13
روزی که ملتهای مسلمان بیواسطه مقامات رسمی حرفشان را در دنیا مطرح میکنند
روز قدس، روزِ آزمایش بزرگ ملتهای مسلمان است؛ روز قدس، آن روزی است که ملتهای مسلمان بیواسطه مقامات رسمی حرفشان را در دنیا مطرح میکنند. امسال هم روز قدس اهمیت مضاعفی دارد؛ هم به خاطر حادثه غزه - که واقعاً عقبنشینی از غزه یک شکست بزرگِ صهیونیستها بود - هم بهخاطر توطئهیی که بعد از شکست غزه و برای جبران آن شکست، از سوی امریکاییها و صهیونیستها و بعضی از همپیمانانشان در جریان است؛ یعنی عادیسازی رابطه زشت با رژیم صهیونیستی در میان برخی از دولتهای اسلامی و برخی از دولتهای منطقه، که نباید زیر بار بروند. دولتهای اسلامی با بهانههای مختلف و برای خاطر شاد کردن دل امریکا، نباید ارتباطشان را با این رژیم غدارِ ستمگر غاصب - که خطری برای همه منطقه و همه ملتها و دولتهاست - عادی کنند؛ نباید بهخاطر امریکا، روی خوش به این رژیم نشان بدهند، که این کار زشتی است. دلیل زشت بودن این کار هم این است که آن کسانیکه مرتکب این عادیسازی میشوند، لااقل در اوایل کار، آن را پنهان نگه میدارند؛ لذا کار زشتی است که پنهانش میکنند. کار زشت را نباید انجام داد، نه اینکه پنهان کرد. 1384/07/29
روز سرمشق شدن ملت ایران برای سایر ملتها
مردم ایران به عنوان متولّیان روز قدس، باید کاری کنند که برای دیگر ملتها سرمشق شود؛ چون هر سال ملتهای دیگر در گوشه و کنار، حتّی در خود اروپا و جاهای دیگر، به تبع شما روز قدس را گرامی میدارند. شما باید روزبهروز این پرچم را سرافرازتر و این کانون درخشندگی و نور را درخشانتر کنید، تا عدّه بیشتری بتوانند استفاده کنند. 1376/10/26
روز حفظ امنیت کشور، ملت و دستاوردهای انقلاب
روز قدس پشتوانه امنیت کشور ما هم هست. این را همه آحاد مردم عزیز ما بدانند؛ هر یک نفری که روز قدس توی خیابان میآید، به سهم خود دارد به امنیت کشور و امنیت ملت و حفظ دستاوردهای انقلابش کمک میکند. روز قدس روز بزرگی است، روز مهمی است. انشاءاللَّه امسال، هم در کشور ما و هم در کشورهای اسلامی دیگر، این روز، باعظمتتر از همیشه برگزار خواهد شد. 1390/06/02
برای شبهای عملیات و رفتن به کمین، گشت و شناسایی و مواقع حساس، رزمهای شبانه حکم تمرین و کارورزی داشت. همه توصیه فرماندهان را در این شبها این بودکه بجه ها به هیچ وجه با هم صحبت نکنند، حتی اگر ناچار باشند تا سکوت و خویشتن داری ملکه شان بشود، نه تنها حرف نزدن بلکه تولید صدا نکردند به هر شکل ممکن. برای همین گاهی که اسم کسی را صدا می زدند یا دعوت به صلوات می کردند، صحنه های خنده داری به وجود می آمد.
از جمله در جلسه ای توجیهی به همین منظور دوستی از مسئول رزم شب که تأکید می کرد حتی در گوشی نباید حرف بزنید چون شب صداها خیلی سریع انعکاس پیدا می کند پرسید: آقا اجازه است!، سوت چی، می توانیم بزنیم!
از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
از آن اشخاصی بود که دائم باید در میان گودالهای قبر مانند، سراغش را می گرفتی. یکسره مشغول ذکرو عبادت بود. پیشانی بندی داشت با عنوان «یا زیارت یا شهادت» که حقش را خوردند. از آنجا مانده از اینحا رانده! هر وقت هم برای پاکسازی میدان مین داوطلب می شد نامش در نمی آمد. آخر جنگ بچه ها یک پارچه تهیه کرده و روی آن نوشته بودند: کمک کنید. روی دست خدا باد کرده، دعا کنید تیر غیب بخورد.
از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
تا به حال غصه دار و غمگین ندیده بودمش. همیشه دندان های صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده می شد. قرص روحیه بود! نه در تنگناها و بزبیاری ها کم می آورد و نه زیر آتش شدید و دیوانه وار دشمن. یک تنه می زد به قلب دشمن. به قول معروف خطر پیشش احساس خطر می کرد! اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش می رود، قاسم به باباش. هر دو بشاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود:
- سلام ابراهیم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟
- سه تا، چه طور مگه؟
- هیچی! از امروز دو تا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!
- یا امام حسین!
به همین راحتی! تازه کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می بست و با شنونده کاری می کرد که اصل ماجرا یادش برود هر چی بهش می گفتم که: «آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است؟ نمی گویی یک هو طرف سکته می کند یا حالش بد می شود؟» می گفت: «دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!»
- منظورم اینه که یک مقدمه چینی، چیزی...
- یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چطور؟ بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچکه پای چپش خورده و کمی اوخ شده و کلی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوت آبم.»
نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که... بگذریم. حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم. اما همه متفق القول نظر دادند که تو – یعنی من – فرمانده ای وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم.
قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم. نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرکهایش چنگ می زد. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: «غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم.
- بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربه همسایه چیه؟
رفتیم و رخت ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بنده کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم. مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!»
- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟
- حالا چی هست؟
- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.
- بارک الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده ام. خب الان می گویم. اول می روم پسرش را صدا می زنم. بعد خیلی صمیمانه می گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه. اینطوری نه.
آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد . شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!... یا نه. می گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم، هیچی نترس ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد ... یا نه ....
دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.
- آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره. می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید! طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: «نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!» قه قه خندید. دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم: «می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!» لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه. موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود. گفت: «اما اینجا را زدید به خاکریز. من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من.» و آرام لبخند زد. چه دل بزرگی داشت این قاسم.
کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 103
![](http://www.ashoora.biz/weblog/pixel_4476.gif)